گوشه ای از کتاب
تموم اتفاقهایی که اینجا برای من پیش اومده وقتی بوده که با شکم گرسنه تو کوچهها و خیابونهای شهر اسلو سرگردون بودم. کسی تا توی این شهر عجیب و غریب زندگی نکرده باشه نمیدونه چه جهنم درهاییه.
تو اتاق زیر شیروانی بیدار دراز کشیده بودم که صدای زنگ ساعت، یه جا توی طبقههای پایین، ساعت شش صبحو اعلام کرد. دیگه هوا نسبتا روشن شده بود و رفت و اومد تو پلکان داشت شروع میشد.
طرفِ چپِ درِ اتاق، به جای کاغذ دیواری، ورق روزنامهی مورگن بلادت قدیمی چسبونده بودن و من میتونستم پیام مسئول فانوسهای دریایی رو بخونم، درست کنار اون هم برای یه نون تازه تبلیغ
...
کرده بودن، عکس یه نون تُپُل و گنده رو انداخته بودن و زیرش نوشته بودن: نونوایی فابیان اُلسِن.
همین که دیگه کاملا بیدار شدم، مثل همیشه، رفتم تو این فکر که چه میشد اگر امروز موضوعی پیش میاومد که مایهی دلخوشی من میشد.
مدتی بود که زندگی عرصه رو به من تنگ کرده بود؛ اسباب و اثاث زندگیمو، یکی پس از دیگری، برده بودم پیش عمو تو مغازهی کارگشایی گرو گذاشته بودم، هر روز عصبیتر و تندخو میشدم، خیلی از روزها بود که وقتی چشم باز میکردم چنان سرگیجهای داشتم که ناچار میشدمهمونطور تا شب توی رختخواب بمونم. البته گاهی که بختم میزد با چاپ مقالهای ،تو یکی از روزنامهها، پنج کرونی پول یا بیشتر کار میکردم.
هوا داشت روشنتر میشد و من ششدونگ حواسم رفته بود تو آگهیهای بغل در؛ حتی میتونستم خطوط نازک و مسخرهای رو بخونم که باش نوشته بودن: کفن فروشی خانم آندرسِن، دست راست، در اصلی.
این موضوع مدت زیادی منو آروم کرد، وقتی ساعت طبقهی پایین هشت ضربه نواخت از جا بلند شدم و لباس پوشیدم. پنجره رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. یه بند رخت و یه زمین بیغوله دیده میشد.
در انتهای زمین بقایای یه دکون آهنگری سوخته خودنمایی میکرد که چند عمله داشتن تمیزش میکردن. آرنجهامو تکیه دادم به درگاه پنجره و به آسمون خیره شدم. به خودم گفتم: امروز هوا صافه. فصل خزان رسیده، یعنی اون وقتِ سرد و مطبوعِ سال که همهچی رنگ عوض میکنه و میمیره.
سر و صدای خیابونها اوج میگرفت و منو به بیرون رفتن دعوت میکرد. این اتاق خالی که کف اون چیزی نمونده بود با هر قدم فرو بریزه، حال و هوای تابوت سرهم بندی شده رو داشت؛ نه قفل حسابی داشت نه اجاق؛ معمولا جورابهامو زیر دشک پهن میکردم تا صبح یه کم خشک شده باشه.
تنها چیز قشنگ اتاق یه صندلی گهوارهایِ جمع و جور و قرمز بود که شبها روش مینشستم، چرت میزدم و خودمو به دست انواع فکر و خیالها میسپردم. وقتی باد شدید میشد و درِ رو به خیابونِ ساخنمون باز میموند زوزههای عجیب و غریبی بود که از در و دیوار و کف اتاق میشنیدم و دیوارها و ورقهای روزنامهی مورگن بلادت بغل دیوار شکافهایی پیدا میکرد که دست آدم توش میرفت.
از پشت پنجره اومدم عقب و رفتم بغل تخت، دستمال بستهی کوچولومو باز کردم ببینم برای صبحونه چیزی توش مونده یا نه، دیدم چیزی نیست، این بود که باز برگشتم پشت پنجره.
فکر کردم فقط خدا خودش میدونه که اصلا دنبال کار گشتن برای من دیگه معنی میده یا نه.
بعد از این همه دست رد به سینه زدنها؛ این همه وعدههای سر خرمن؛ جوابهای سربالا؛ امیدهایی که با یاس مبدل شده و تلاشهای تازهای که آخرش حاصلی نداشت، همهی اینها شهامتو در من کشته بودن.
بار آخر سعی کردم مامور مطالبات بشم اما دیر رسیدم؛ از این گذشته، ضامن پنجاه کرونی هم گیر نیاوردم. همیشه یه مانعی پیش پام گذاشته میشد. حتی یه بار تلاش کردم تو ادارهی آتشنشانی کاری پیدا کنم.
اونجا، تو دهنهی اداره، ما پنجاه نفر بودیم که ایستاده بودیم، سینههامونو پیش داده بودیم تا نشون بدیم قوی هستیم و زور بازوهامون همتا نداره. سروان آتشنشانی لابه لای ما میگشت و براندازمون میکرد، به بازوهامون دست میزد و یکی دو سوالی میکرد.
از جلو من که رد شد فقط سری تکون داد و گفت چون عینک دارم به دردم نمیخوره. دفعه بعد بی عینک رفتم. اون جا ایستاده بودم، ابروهامو به هم گره کرده بودم و چشمهامو مثل دو تیغهی تیز چاقو از هم درونده بودم.
باز هم از جلوی من رد شد-این بار لبخند به لب داشت –منو شناخته بود. بدیِ کار این بود که سر و لباسم به اندازهای از ریخت افتاده بود که دیگه نمیتونستم جاهایی که دنبال آدم آبرومند بودن حاضر باشم.