یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. نه دور بود و نه نزدیک. همین دوروبرها. یک آبادی بود که نمکی و مادرش در آن زندگی میکردند. نمکی دختر باهوش و زرنگی بود. خیلی هم کنجکاو و نترس بود. با اینکه آنها توی یک خانه بسیار بزرگ زندگی میکردند. اما نمکی تک و تنها همه جا میرفت و همه کارها را هم به تنهایی انجام میداد. خانه آنها هشت در داشت. هر در هم به یک جایی باز میشد. نزدیک غروب که میشد مادرش میگفت: «نمکی! درها را بستی؟»
نمکی جواب میداد: «بستم؛ تمام درها را بستم.»
آن وقت مادرش برای اینکه مطمئن شود دوباره میپرسید: «تمام درها را نمکی؟»
نمکی ... هم جواب میداد: «بله! تمام درها را.»
اما نمکی نمیدانست چرا باید درها را بندد. هر وقت هم از مادرش میپرسید، مادرش جوابهای جورواجور میداد. یک بار میگفت: «غول بیشاخ و دم میآید.»
یک بار دیگر میگفت: عجیبان و غریبان میآیند.»
بار دیگر هم میگفت: «گربه تن کلاغی میآید.»
خلاصه نمکی هیچ جوابی از مادرش نمیگرفت.
یک روز نمکی تصمیم گرفت تا یکی از درها را نبندد. میخواست ببیند عجیبان و غریبان یا گربهی تن کلاغی دیگر چیست و کیست؟