گوشه ای از کتاب
یکی از مشهورترین افسانههای هالیوود به صحنهی آخر فیلم کازابلانکا مربوط میشود. نقل است که حتی به هنگام فیلمبرداری، کارگردان و نویسنده در مورد انتخاب روایاتِ متفاوتِ فرجام مردد بودهاند (اینگرید برگمن همراه با همسرش شهر را ترک میکند، با بوگارت میماند؛ یکی از دو مرد میمیرد).
همچون بیشتر افسانههایی از این دست، این یکی نیز دروغ است؛ یکی از عناصر سازندهی اسطورهی کازابلانکا که پس از اتمام فیلم سرِ هم شد (واقعیت آن بود که بحثهای چندی دربارهی پایانهای ممکن فیلم مطرح شدند، ولی همهی آنها مدتها قبل از مرحلهی فیلمبرداری حل و فصل
...
شدند). بااینحال، این افسانه بهدقت روشن میسازد که نقطهی آجیدن در یک روایت چگونه عمل میکند. البته ما پایان موجود را (بوگارت عشق خویش را فدا میکند و برگمن به همراه شوهرش او را ترک میگوید) همچون پیشامدی تجربه میکنیم که بهطور طبیعی و انداموار از حوادث قبلی نتیجه میشود، ولی اگر بنا بود پایانی دیگر را متصور شویم-مثلاً اگر قرار میشد همسرِ قهرمان برگمن بمیرد و بوگارت به جای او همراه با برگمن سوار هواپیما به مقصد لیسبون شود- این یکی را نیز تماشاگران به منزلهی پایانی تجربه میکردند که بهطور طبیعی از دل حوادث قبلی برآمده است. اما با توجه به یکسان بودنِ حوادث قبلی در هر دو مورد ، وقوع این امر چگونه ممکن است؟
و یگانه پاسخ، البته، این است که تجربهی جریانِخطی و انداموار رویدادها خود نوعی توهم (هر چند توهمی ضروری) است که این واقعیت را پنهان میکند که پایان ماجراست که با کنشی رو به پس انسجام یک کل انداموار را به حوادث قبلی اعطا میکند. آنچه پنهان میگردد، خصلت سراپا حادثِ زنجیرهی روایت است، یعنی این واقعیت که در هر لحظه از داستان وضع میتوانست طور دیگری باشد. اما اگر این توهم نتیجهی نفسِ خطی بودنِ روایت باشد، چگونه میتوان خصلت سراپا حادث زنجیرهی حوادث را آشکار و مرئی ساخت؟ پاسخ، به نحوی تناقضآمیز، چنین است: با حرکت در جهت عکس، با ارائه و نمایش حوادث از جلو به عقب، از پایان به آغاز. این روش به هیچ وجه صرفاً راهحلی فرضی نیست، بلکه بارها در عمل پیاده شده است.