گوشه ای از کتاب
ایزابل، روبهروی آینه، رژ به لبهایش میمالد. دنیل وارد میشود.
دنیل: «رسیدن.»
ایزابل: «تو از کجا میدونی؟»
دنیل: «الان زنگ زد. کد در ورودی رو خواست.»
ایزابل: «چه عجب!»
دنیل: «غر نزن، همهش بیست دقیقه تأخیر دارن… (لحظهای بر پیراهن ایزابل درنگ میکند.) تو پیرهنت رو عوض کردی؟»
ایزابل: «آره. این بهتر نیست؟»
دنیل: «این سومین پیرهنییه که عوض میکنی.»
ایزابل: (میرود چیزی از اتاق بغلی بیاورد.) «این الان یعنی دوستش نداری؟»
دنیل: «چرا بابا، خیلی هم قشنگه؛ ولی ما فقط قراره با پاتریک شام بخوریم، عزیزم… لازم نیست این همه فشار به خودت بیاری، خب؟… خیلی
...
ساده و بیپیرایه گزارش کنیم. (حالا خودش را در آینه نگاه میکند.) من چی؟»
ایزابل میتواند، مثلاً با چهار گیلاس نوشیدنی که در سینییی گذاشته وارد شود و آنها را روی میز بگذارد.
ایزابل: «چی؟»
دنیل: «این کته بهم میآد، نه؟»
ایزابل: (بیآنکه حتی نگاهی به او بیندازد) «بله.»
دنیل: «جدی؟»
ایزابل: «آره بابا، آره.»
دنیل: «یهکم زیادی… چیز نیست؟»
ایزابل: (همچنان بیآنکه نگاهش کند.) «نه عزیزم. خیلی هم خوشتیپ شدی.»