گوشه ای از کتاب
*در طول این سالها در کنار کاوه عکاسی میکردید؟یا از جایی به بعد دیگر رها کردید؟
-من وقتی با کاوه آشنا شدم اصلاً میخواستم عکاسی بخوانم که روی دست او بلند شوم.
*این کار را کردید؟ این حس را بعدها هم داشتید؟
-نه، اصلاً. من باهاش رقابت نداشتم. فقط آن اولها میخواستم بهش نشان بدهم که من هم میتوانم. بعد دیگر آنقدر با هم کار کردیم…
*از این حسهای فمینیستی نداشتید که این جوری در سایه کاوه قرار میگیرید و…
نه، اتفاقاً همه من را دعوا میکردند که تو چرا تنها کار نمیکنی؟ ولی برای من اصلاً مهم نبود. هنوز هم همه بهم میگویند که چرا عکسهای خودت را
...
جمعوجور نمیکنی، ولی برای من از یک جایی دیگر، عکس من یا او معنا نداشت. عکسهایی که کاوه گرفته است، کمپوزیسیونی که او میکند فرق میکند با کار من، این درست است ولی ما به عکس آنقدر اهمیتی نمیدادیم که به موضوع، یعنی مهم آن اتفاقی بود که داشت میافتاد تا خود عکاسی. درست است که عکاسی هم خیلی مهم بود ولی دغدغهی اصلی این بود که مثلاً فاجعهای مثل شهرنو و این طرز زندگی را نشان بدهیم. کاوه هیچوقت نمیگفت عکس من، عکس تو. همیشه میگفت عکسهامان. گاهی میشد یک نفر به من زنگ میزد، میگفت مثلاً فلان عکس را داری، میگفتم نه ندارم؛ بعد که به کاوه میگفتم، میگفت خب ما که داریم، اینجاست! میگفتم نه، این مال توست، کاوه میگفت فرقی نمیکند.
انگلیس که رفته بودم، یکبار هم سروکارم با یک آژانس افتاد که مخصوص زنها بود و فقط عکسهای عکاسهای زن را چاپ میکرد. فکر میکنم آژانس format بود. عکسهایم را که نشان دادم گفتند بهبه، چه خوب. گفتم تازه نمیدانید شوهرم چه عکسهای خوبی دارد. گفتند ما کاری به عکسهای شوهرت نداریم! ولی من این جوری اصلاً دوست نداشتم. یعنی کاوه به من ثابت کرد این مسئلهی زنانه و مردانه اصلاً مهم نیست. مهم این است که ما کاری را با هم پیش میبریم؛ مثلاً من فکر میکنم اگر من نبودم کاوه خیلی از کارها را نمیتوانست بکند و برعکس. فکر میکنم این طرز زندگی که ما برای خودمان ساخته بودیم فقط مختص ما دو تا بود و این عکسها هم فقط مختص ما دو تا بود.
*یعنی شما با او همراهی میکردید و این همراهی شما باعث میشد کاوه کارش را راحتتر انجام بدهد؟
-بله، ما دو نفر توی همهچیز با هم همکاری میکردیم. کار خانه، بچه، غذاخوردن و همهی زندگیمان اصلاً با هم بود. عکاسی و کارمان و… اشکال زندگیمان اصلاً همین بود. یعنی ما اگر داشتیم روی سوژهای کار میکردیم، دیگر هیچکس نمیتوانست بیاید خانهی ما. ما هم هیچجا نمیتوانستیم برویم، حتا مادر من اگر میخواست من را ببیند نمیتوانست بیاید، چون ما همهی اتاق را عکس پهن کرده بودیم. این است که کاوه هم همیشه میگفت عکسهای ما. فقط توی کارهای جنگی کاوه جدا بود که آن هم چون کارهای بعدیاش را من میکردم -چاپ میکردم، ظاهر میکردم، اینور آنور میبردم و میفروختم- آن هم مالِ دوتاییمان میشد.