شمع امید و امید در زندگی بشر آنقدر اهميت دارد که بال برای پرندگان..) ویکتور هوگو
چهار شمع به آهستگی میسوختند. در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش میرسید.
شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچکسی نمیتواند شعلهی مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که بهزودی میمیرم..
سپس شعلهی صلح و آرامش ضعیف شد تا بهکلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم...
سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم، ولی توانایی
...
آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیهی زندگی خود قرار دادهاند و اهمیت مرا درک نمیکنند آنها حتی فراموش کردهاند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند...
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد..
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. گفت: چرا خاموش شدهاید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید سپس شروع به گریه کرد..
شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانی که من روشن هستم، ما میتوانیم بقیهی
شمعها را دوباره روشن کنیم، من امید هستم...
با چشمانی که از اشک و شوق میدرخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمعها را روشن کرد...
چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود. هریک از ما میتوانیم ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.