یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زیر گنبد کبود یک آبادی بود که توی این آبادی چندتایی خانه بود. مردم این آبادی همه با هم یار و رفیق بودند. توی کارها به هم کمک میکردند و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند. توی هر خانه هم چند تا بچه بود. دخترهای باهوش و کوشا با پسرهای کاری و دانا. اما توی یکی از این خانهها دختر کوچولویی بود که نگو و نپرس! زرنگ و تپل، نترس و هوشیار، دانا و کوشا، اسمش چی بود؟ نبات بود؛ ولی همه به او میگفتند: «نبات خانومی.»
نبات خانومی صبح که از خواب پا میشد جلدی میپرید و توی کارها به پدر و مادرش کمک میکرد؛ برای مرغ ... و خروسها آب و دانه میریخت. برای گاو و کوسفندها آب و علف میگذاشت. بعد هم میدوید توی باغ و مزرعه با دوستانش بازی میکرد. از درخت بالا میرفت. کله معلق میزد. از بالای تپهها قل میخورد و پایین میآمد. خلاصه با اینکه کوچک کبود اما توی همهی کارها زرنگ بود.