- زندگی هر روز یه رنگ داره. بعضی روزها به دلیل غمناک بودنشون سیاهن، برخی بهخاطر تقدسشون سبز و بعضی بهخاطر آرامششون، آبی آسمونی. به دلایلی که بعداً متوجه میشید، توی اون سال هر روزِ من یه رنگ داشت، مثل یه جعبهی مدادرنگی و پر بود از حوادث رنگارنگ. ـ سلام صبحبخیر، هیچکس منو تحویل نمیگیره؟ من دارم میرم مأموریت؛ تا سهچهار روز منو نمیبینید ها! صبحانه نمیخوام، حداقل خداحافظی کنید. مامان! آیدا! آرمین! بابا! وقتی مطمئن شدم کسی خونه نیست، دست از فریاد کشیدن برداشتم و یه فنجان چای ریختم و پشت میز نشستم. همینموقع چشمم به یادداشتی
- افتاد که روی یخچال چسبیده بود. طرف یخچال رفتم و بیحوصله نگاهی به ساعت ماهیتابهای آویزون توی آشپزخونه انداختم و با جیغی بلند کیفم رو زمین کشیدم و بهسرعت از منزل خارج شدم و کاغذ یادداشتی که توی دستم مچاله شده بود، توی جیبم گذاشتم و با صدای جیغ لاستیک ماشین از پارکینگ بیرون زدم.