گوشه ای از کتاب
در چهارمین هفتۀ اقامتش در لیدو، گوستاو فون آشنباخ در جهان پیرامون خود به نکتههایی چند، نکتههایی همه بیمآور پی برد.
نخست آنکه مییافت شمار میهمانان هتل با اوجگیری فصل، انگاری بیش از آنکه افزایش، کاهش میگیرد. خاصه انگاری چشمۀ زبان آلمانی در دور و برش خشک میشود، چندان که در تالار غذا و پای ساحل، دیگر جز آواهایی ناآشنا نمیشنید.
سرانجام یک روز، از دهان آرایشگر هتل، جایی که تازگی مصاحبتش را بیش از پیش میجست، در گپ و گفت، واژهای را گرفت که به بهت فرویش برد.
آرایشگر به خانوادهای آلمانی اشاره کرد که انگاری هنوز از گرد راه نرسیده از نو بار
...
بسته و برگشته بود. مردک سپس چاپلوسانه و خودمانی افزود: ولی شما میمانید، حضرت آقا، شما از بلا پروایی ندارید.
آشنباخ نگاهش را به او دوخت و با تعجب تکرار کرد: از بلا؟ و این پرگو یکباره دهان قفل کرد و مشغله نشان داد و پرسش ناشنیده گرفت و چون پافشاری دید، بهانه آورد که چیزی نمیداند، و هول و دستپاچه به مسائلی دیگر گریز زد.
این گفتوگو پیش از ظهر رخ داد. بعد از ظهر همان روز آشنباخ در هوایی آفتابی، ساکن و گرم به ونیز رفت. یکباره و جنونآسا به سرش زده بود دنبال این بچههای لهستانی بیفتد که به همراهی سرپرستشان در راه پلِ ایستگاه کشتیها دیدهشان بود.
آن بت معبود را بر سر میدان سنمارکوس نیافت.