گوشه ای از کتاب
تام: فکر میکنی من چی کار میکنم؟ یا اینکه خیال میکنی حوصلهی من حق نداره سر بره؟ بله میدونم، برای تو بیتفاوته که من چی کار میکنم! خیلی بیتفاوتتر اینه که من میل دارم چی کار بکنم. تو بین این دو تا فرق نمیذاری، هیچ وقت فکر اینو نمیکنی که…
آماندا: من این فکرو میکنم که سرکار کارایی کردین که خودتون از اونا شرم دارین! برای همینه که اینطور رفتار میکنی. من فکر نمیکنم تو هر شب به سینما بری. هیچکس هر شب به سینما نمیره. هیچ آدم عادی اونقدر که تو ادعا میکنی به سینما نمیره. آدم دیگه نصف شب به سینما نمیره. اصلاً هیچ سینمایی تا دو بعد از
...
نصف شب باز نیست. هر شب با قدمهای لرزون میآی خونه. مثل دیوونهها با خودت حرف میزنی! سه ساعت میخوابی و بعد باید بلند شی و بری سرکار. من میتونم در نظرم مجسم کنم که تو کارتو با چه وضعی انجام میدی. خوابآلود، خسته، و مرتب هم با این حال نزارت چرت میزنی.
تام: بله حال من خیلی نزاره.
آماندا: تو چه حقی داری طوری رفتار کنی که شغلت به خطر بیفته؟ تأمین معاش همهی ما به خطر بیفته؟ فکر میکنی اگه تو شغلتو از دست بدی زندگی ما چطوری…
تام: لابد تو… تو خیال میکنی من از کارم در انبار خیلی راضی هستم. (تند تند قدم میزند) خیال میکنی من عاشق این هستم که برای کفاشی کنتینانتال کار کنم؟ خیال میکنی میخوام پنجاه و پنج سال عمر خودمو توی اون زیرزمین مدرنتر از مدرن بگذرونم و زیر چراغهای مهتابی کار کنم؟ من ترجیح میدم یه نفر یه دیلم برداره و با اون مغز منو خرد کنه، تا اینکه هر روز صبح برگردم سرکارم. هر روز صبح که تو میآی به اتاق منو بیدارم میکنی و میگی: بلند شو جگر گوشهی من مثل خورشید بدرخش، من پیش خودم میگم: چه خوشبختن کسانی که مردهان. اما بازم بلند میشم و به سر کارم میرم. برای این پنجاه دلار کوفت و زهر ماری باید از تموم اون چیزایی که آرزوشونو دارم صرفنظر کنم. از تموم کارایی که دلم میخواد بکنم و از تموم چیزایی که توی زندگیم میخوام به اون برسم. اون وقت تو مرتب میگی من خودخواهم و همهاش به فکر خودمم. تو نمیتونی بفهمی که اگه من به فکر خودم بودم، اگه تا حالا یه بارم به فکر خودم افتاده بودم، حالا مدتها بود همون جایی بودم که اون هست. یعنی منم مثل اون فرار میکردم. (با سرعت از جلوی مادرش عبور میکند) به من دست نزن مادر.
آماندا: من به تو دست نمیزنم. کجا میری؟
تام: سینما.
آماندا: دروغه. (آماندا عقبعقب میرود)