در حالی که اسبها را نوازش میکرد و سعی داشت آنها را آرام کند، ابرهای سیاه به سرعت آسمان را پر کردند. نور خورشید ناپدید شد و گویی باد سردی هم به آهستگی وزید و از کنارمان عبور کرد. فقط یک وزش کوتاه بود و بیشتر به اخطار میماند تا به وزش واقعی باد، زیرا خورشید دوباره از زیر ابر بیرون آمد و به درخشش خود ادامه داد. یوهان دستش را بالای چشمانش گرفت و به افق نگاه کرد و گفت: «طوفان برف است، خیلی زود میآید.» بعد دوباره به ساعتش نگاه کرد و بیدرنگ بر خود مسلط شد ـ زیرا اسبها هنوز با ناراحتی سُم بر زمین میکوبیدند ـ بعد هم به کابینش برگشت، چنانکه گویی ... وقت ادامه سفرمان فرا رسیده باشد. من لجبازیام گل کرد و فوراً به کالسکه برنگشتم. به آن پایین اشاره کردم و گفتم: «راجع به آنجا که این جاده به آن میرود برایم بگو.» دوباره صلیبی روی سینهاش کشید و وردی زیر لب خواند و گفت: «آنجا نامقدس است.» پرسیدم: «چی نامقدس است؟» «آن روستا.» «یعنی یک روستا آنجا هست؟» «نه، نه. صدها سال است که کسی آنجا زندگی نمیکند.» کنجکاوتر شدم و پرسیدم: «امّا تو که گفتی یک روستا آنجا هست.»