بی اختیار منقبض میشوم و مجنونوار خیره میمانم به تبریز. خیابانها، عمارتها، باغها، تفریحگاهها،سینماها. مطمئن نیستم که این شهر اصلاً تبریز باشد. خانهها عبارتند از دیوارهای گلی تیرگون و بیپنجره. پشت سپیدارها چند کس میبینم که خشک مانده. شهر بالکل دیوانه شده. همه فراموش کردهاند که قبلاً مثلاً چند ماه پیش چه کسی بودهاند.کودکان مفلوک شبحوار به دنبال هر صدایی میافتند. زیباترین نقطههای شهر سوختهاند. انگار که چشمهای تبریز را در آوردهاند.