- بيهدف نگاهي به دوروبَرم انداختم. چقدر همهچيز کسلکننده و تکراري شده بود! مدتي ميشد که حتي حوصلهي خودم را هم نداشتم! هواي پاييز و بيبرنامگي و تکرار روزهايم جذابيتي نداشت. بيرون از اتاقم هم خبري نبود؛ صداي تلويزيون و صداي پاي مادر که اغلب در مسير آشپزخانه و هال، در رفتوآمد بود و پدر هم که از سر بيکاري، روي کاناپه لم ميداد و اخبار گوش ميکرد و در همين حين مراقب بود تا اگر کسي قصد بيرون رفتن از خانه را دارد، مبادا بدون بازجويي مختص به خودش مجوز عبور صادر شود. درست مثل ناظم مدرسه و يا حراست دانشگاه که وظيفهاش مراقبت از ظاهر و رفتار محصلين
- و دانشجوها بود، وظيفهي پدر هم از وقتي که يادم ميآمد چيزي غير از اين نبود. انگار تنها دلمشغولياش ايرادگرفتن از ظاهر و طرز لباس پوشيدن ما بود. حتي در مواقع بيايرادي هم ايرادي پيدا ميکرد! از وقتي که بازنشسته شد، اوضاع بدتر هم شد. به همهچيز گير ميداد و گاهي واقعاً غيرقابل تحمل ميشد. دوست داشتم آنقدر قدرت داشتم که بتوانم از پنجره پرواز کنم و بروم بيرون، تا مجبور نباشم از جلوي چشم پدر عبور کنم.