- تو به حرفهاي من اعتنايي نکردي عزيزم. من ميخواستم تو رو از کشيدن تابلوي آخرِ زندگي منصرف کنم و تو داشتي طنابتو گره ميزدي، که رفتي روي صندلي. بعد سَرِتو، محاذي حلقه گرفتي و يک لحظه چشمهاتو بستي. دعا که نميخوندي. غم کسيرم نداشتي. استغفار؟ نه! فقط پاشنة پاتو گذاشتي روي لبة صندلي و آهسته فشار دادي، اونقدر فشار دادي که صندلي برگشت و دَمَر شد. آه... چه ميزان سن بديع، چه منظرة هولناکي! تو توي هوا دستوپا ميزدي و من در فاصلة دو متري مقابلت ايستاده بودم و نگاهت ميکردم