گوشه ای از کتاب
فتاح کنارِ در ایستاده بود. اسکندر برای او غذا آورد، اما فتاح لب نزد. گفت تا آخرین مهمان منتظرِ غذاست، او چیزی نخواهد خورد. مهمانها که تمام شدند، نوبت به سرپاییها رسید؛ آنها که زنجیرِ انسانی را تشکیل داده بودند. کارگرهای کوره. خودشان غذایشان را گرفتند و هرکدام گوشهای نشستند. عدهای هم کنار در خانهی فتاح ایستاده بودند. منتظر بودند تا با ظرف غذا بگیرند. دریانی و عزتی، با هم مشغولِ اختلاط بودند. هر کدام یک بشقاب غذا دستشان بود. در حالی که غذای خودشان را میخوردند، با هم حرف میزدند. از همسایهها هم عدهی زیادی برای گرفتنِ غذا آمده بودند.
...
فتاح غذا گرفتنِ آنها و غذا خوردنِ مهمانها را میدید. در دل کیف میکرد. لحظهای مرگ پسر را از یاد برد. به علی نگاه کردکه از دست کریم، لقمه میگرفت و میخورد. کریم کاسهی مسی را به دست گرفته بود و به علی از مغزِ استخوان میداد. هر یک لقمهای که به علی میداد، خودش دو لقمه برمیداشت. فتاح در دل خندید. به آن دو نگاه میکرد که ناگهان عزتی جلو پرید. در حالی که در یک دستش بشقابِ نصفه و در دست دیگرش ظرفِ غذا بود، با دهانِ پر به فتاح حالی کرد:
-قاجار! شازده!
فتاح نگاه کرد. مردی شکمگنده کنارِ در ایستاده بود. صورتِ کوسهای داشت، اما چند تار مو زیر چانهی باریکش بیرون زده بود. از آن جایی که ایستاده بود، تکان نمیخورد. فتاح گمان کرد از مهمانهایی است که دیر رسیده. جلو رفت، دستش را دراز کرد. قاجار به اکراه دستش را جلو آورد. فتاح با خوشرویی گفت:
-بفرمایید داخل! مرحمت فرمودید، بندهنوازی کردید، بفرمایید، جنابِ اشرف قوامالسلطنه هم داخل بودند…
قاجار سری تکان داد و خشک و جدی گفت:
-برای کار دیگری آمدهام. سپرده بودم به کمیسری که بهتان بگوید، پاشیرِ ما خراب شده، یعنی آبانبار را گویا این بچهها- با دست علی و کریم را نشان داد که متعجب نگاهش میکردند. زیاده آب انداخته بودند… خود دانید. اگر نمیخواهید درست کنید، بگویید که من از طریقِ دیگری پیگیر شوم!
رگهای گردنِ فتاح بیرون زد. میخواست داد بزند. مردکهی بیشعور! مگر نمیبینی این همه جمعیت را ؟ مگر نمیبینی مصیبت را که از زمین و زمان به سرمان فرود آمده؟ مگر نمیبینی…
صدای درویش مصطفا در گوشش پیچید. فتاح! امتحانهها. حکما امتحانه. سخت باش، یا علی مددی!
زیر لب گفت: «یا علی مددی!» خشمش را فرو خورد. به قاجار نگاهی کرد. نمیتوانست نگاهش کند. سرش را پایین انداخت. با خوشرویی، انگار به مخاطبی نامشخص گفت:
-من شرمندهی شما هستم. بابتِ رفتارِ بچهها هم عذر میخواهم. دیروز من فرستادم بنا و کاهگل مال، اما پنداری به خاطر این مصیبت فراموششان شده…
-پس حالا که یادتان آمد، زودتر بیایند.
قاجار این را گفت و رو برگرداند و پیاده، با فانوس کشش به سمت منزل خودش برگشت.