کار راحتی نیست که به پدرت، که فکر میکند تو مردای، بگویی زنده هستی. اما اگر مثبت فکر کنیم، دست کم من زنده بودم که این خبر را به پدرم بدهم.
من و آیوی فردای روزی که از آسایشگاه به پدرمان تلفن کردند (و اول یک سکوت طولانی و بعد کلی داد و فریاد تحویل گرفتند)، درِ خانهی دوران بچگیمان را زدیم. خانم فینچ مدرسه را راضی کرده بود تا وقتی که کارهای لازم انجام بشود و پدر از لندن برگردد، هزینهی اتاقی تو یک پانسیون را برای من و آیوی بدهد.
یکی از آن روزهای سرد اوایل نوامبر بود و ما دوتا روی پلههای جلو خانه میلرزیدیم.
دیو مادهای
...
در را باز کرد.