نويسندگان كميابى هستند كه براى نخستين بار، سبك و فكر و موضوع تازهاى را به ميان مىكشند، بهخصوص معنى جديدى براى زندگى مىآورند كه پيش از آنها وجود نداشته است ــ كافكا يكى از هنرمندترين نويسندگان اين دسته بهشمار مىآيد.
خوانندهاى كه با دنياى كافكا سروكار پيدا مىكند، در حالى كه خرد و خيره شده، به سويش كشيده مىشود: همين كه از آستانهى دنيايش گذشت، تأثير آن را در زندگى خود حس مىكند و پى مىبرد كه دنيا آنقدر بنبست هم نبوده است. كافكا از دنيايى با ما سخن مىگويد كه تاريك و درهم پيچيده مىنمايد، بهطورى كه در وهلهى اول نمىتوانيم
...
با مقياسهاى خودمان آن را بسنجيم. در آن از چه گفتگو مىشود، از لايتناهى؟ خدا؟ جن و پرى! نه، اين حرفها در كار نيست. موضوعهاى بسيار ساده و پيش پاافتادهى زندگى روزانهى خودمان است: با آدمهاى معمولى، با كارمندان اداره روبرو مىشويم كه همان وسواسها و گرفتارىهاى خودمان را دارند؛ به زبان ما حرف مىزنند و همه چيز
جريان طبيعى خود را سير مىكند. وليكن، ناگهان احساس دلهرهآورى يخهمان را مىگيرد! همهى چيزهايى كه براى ما جدى و منطقى و عادى بود، يكباره معنى خود را گم مىكنند، عقربك ساعت جور ديگر بهكار مىافتد، مسافتها با اندازهگيرى ما جور درنمىآيد، هوا رقيق مىشود و نفسمان پس مىزند. آيا براى اينكه منطقى نيست؟ برعكس؛ همه چيز دليل و برهان دارد، يكجور دليل وارونه؛ منطق افسارگسيختهاى كه نمىشود جلويش را گرفت. ــ اما براى اين است كه مىبينيم همهى اين آدمهاى معمولى سر بهزير كه در كار خود دقيق بودند و با ما همدردى داشتند و مثل ما فكر مىكردند، همه كارگزار و پشتيبان «پوچ» مىباشند. ماشينهاى خودكار بدبختى هستند كه كار آنها هرچه جدىتر و مهمتر باشد، مضحكتر جلوه مىكند. كارهاى روزانه و انجام وظيفه و تك ودوها و همهى چيزهايى كه به آن خو كرده بوديم و برايمان امورى طبيعى است، زير قلم كافكا معنى مضحك و پوچ و گاهى هراسناك بهخود مىگيرد.
آدميزاد، يكه و تنها و بىپشت و پناه است و در سرزمين ناسازگار گمنامى زيست مىكند كه زاد و بوم او نيست. با هيچكس نمىتواند پيوند و دلبستگى داشته باشد، خودش هم مىداند، چون از نگاه وجناتش پيداست. مىخواهد چيزى را لاپوشانى بكند، خودش را بهزور جا بزند، گيرم مچش باز مىشود: مىداند كه زيادى است. حتى در انديشه و كردار و رفتارش هم آزاد نيست، از ديگران رودرواسى دارد، مىخواهد خودش را تبرئه بكند. دليل مىتراشد از دليلى به دليل ديگر مىگريزد، اما اسير دليل خودش است، چون از خيطى كه به دور او كشيده شده، نمىتواند پايش را بيرون بگذارد.