گوشه ای از کتاب
اگرچه دردسر میدهم، اما چه میتوان کرد، نشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند دلش میپوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود موی دماغ ما شده بود که کبلائی تو که، هم از این روزنامهنویسها پیرتری هم دنیا دیدهتری هم تجربهات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم که رفتهای، پس چرا یک روزنامه نمینویسی. میگفتم عزیزم، دمدمی، اولاً همین تو که الان بامن ادعای دوستی میکنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینیم چه بنویسیم. یک قدری سرش را پایین میانداخت، بعد از
...
مدتی فکر، سرش را بلند کرده میگفت چه میدانم از همین حرفها، که دیگران مینویسند؛ معایب بزرگان را بنویس. به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. میگفتم عزیزم، والله بالله اینجا ایران است. در اینجا این کارها عاقبت ندارد. میگفت پس یقین، تو هم مستبد هستی پس حکماً تو هم بله… وقتی این حرف را میشنیدم میماندم معطل برای اینکه میفهمیدم همین یک کلمه تو هم بله… چقدر آب بر میدارد.
باری چه دردسر بدهم، آنقدر گفت گفت گفت تا ما را به این کار واداشت. حالا که میبیند آن روی کار بالاست دست و پایش را گم کرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یک فراش قرمزپوش میبیند دلش میتپد. تا به یک ژاندارم چشمش میفتد رنگش میپرد. هی میگوید امان از همنشین بد! آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. میگویم عزیزم من که یک دخو بیشتر نبودم، چهار تا باغستان داشتم باغبانها آبیاری میکردند انگورش را به شهر میبردند کشمش را میخشکاندند. فیالحقیقه من در کنج باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت همانطور که شاعر علیهالرحمه گفته:
نه بیل میزدم نه پایه / انگور میخوردم در سایه
درواقع تو این کار را روی دست من گذاشتی. به قول تهرانیها تو مرا رو بند کردی. تو دست مرا توی حنا گذاشتی. حالا دیگر تو چرا شماتت میکنی، میگوید:
نه، نه، رشد زیادی مایه جوانمرگی است. میبینم راستی راستی هم که دمدمی است.
خب عزیزم، دمدمی، بگو ببینم تا حالا من چه گفتهام که تو را آنقدر ترس برداشته است؟ میگوید قباحت دارد. مردم که مغز خر نخوردهاند. تا تو بگویی «ف» من میفهمم فرحزاد است. این پیکره که تو گرفتهای معلوم است آخرش چهها خواهی نوشت. تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پارتیهای بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین میشوند. تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از ملاهای ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته به فروش مملکت دست گذاشتهاند. تو بلکه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحب منصبانی که برای خیانت به وطن حاضر نشوند مسموم (در اینجا زبانش تپق میزند لکنت پیدا میکند و میگوید) نمیدانم چه چیز و چه چیز و چه چیز، آن وقت چه خاکی به سر بریزم. چطور خودم را پیش مردم به دوستی تو معرفی کنم. خیر خیر، ممکن نیست. من عیال دارم، من اولاد دارم، من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم. میگویم عزیزم، اولاً دزد نگرفته پادشاه است. ثانیاً من تا وقتی که مطلبی را ننوشتهام کی قدرت دارد به من بگوید تو. خیال را هم که خدا بدون استفتاء از علما آزاد خلق کرده. بگذار من هر چه دلم میخواهد در دلم خیال بکنم، هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت میخواهد بگو. من اگر میخواستم هر چه میدانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها مینوشتم مثلاً مینوشتم الان دو ماه است که یک صاحب منصب قزاق که تن به وطنفروشی نداده بیچاره از خانهاش فراری است و یک صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور کشتن او هستند.