گوشه ای از کتاب
به عنوان یک زن سیاهپوست از موقعی که به دنیا آمدم، دنیا از من انتظاراتی داشته است. من در یک خانوادهی بزرگ و شلوغ به دنیا آمدم که بین فقر و طبقهی کارگر جامعه قرار داشت. من در بروکلین، محلهای در نیویورک بزرگ شدم که پر از این نوع خانوادههاست. بسیاری از نوجوانان و بزرگسالان آنجا شغلهای کمدرآمد دارند و به کمک عمومی و دولتی نیاز دارند. پدر و مادرها، مهاجران و بقیهی ساکنان آن محله تلاش میکردند امکانات آموزشی مورد نیازمان را فراهم کنند. بعد از تهیهی مواد غذایی و نیازمندیهای دیگر، با پول باقیمانده لوازم پروژههای علمی و آموزشی میخریدند.
...
زود از سر کار میآمدند تا معلمهایمان را ببینند و تا دیروقت بیدار میماندند تا در انجام تکالیف به ما کمک کنند.
با وجود وضعیت و ظاهر اجتماعی و اقتصادیمان، بسیاری از ما به موفقیت رسیدیم. در مدرسهی ما گروه رنگارنگی از پورتوریکوییها، آفریقایی-آمریکاییها، ایرلندیها، ایتالیاییها و مردمی از دومینیکا حضور داشتند. سپس به یک دبیرستان خصوصی و بعد به دانشگاه رفتم. ما در بانکها، مدارس، رسانهها، بیمارستانها، هنر، موسیقی و سیاست کار میکنیم. بعضی از ما کسبوکار خودمان را داریم. بعضی دیگر به خانه برگشتهاند تا خانواده و محلهشان را سروسامان دهند. ممکن است از نظر اقتصادی فقیر باشیم اما از نظر عاطفی و معنوی ثروتمندیم و و افراد جامعهی ما به هم نزدیک هستند. خودمان را میشناسیم و میدانیم چه کارهایی میتوانیم انجام دهیم. اما مهمتر از همه رؤیاهای بزرگ داشتیم و همه به هم کمک میکردیم تا به آنها برسیم. همراه آن رؤیاها، اعتمادبهنفس و بینش داشتیم تا کارهای بزرگ انجام دهیم و مردم بزرگی باشیم که دنیا را تغییر دهند.