پيشگفتار
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گِل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
راستى از زمان حافظ تاكنون كسى دانسته است كه خواجه در خواب خوش يا در مشاهده خويش چه صحنهاى را ديده است؟ گمان نمىرود كه يكى بتواند آن صحنه را پيش چشم بياورد زيرا با توجه به معانى مجازى، نقلى و وضعى كلمات در اين بيت، هفتادودو معنى بر آن قابل پيشبينى است: «ديدن، ميخانه، آدم و پيمانه» هريك حامل چند معنى است (ر.ك: شرح بيت) و خواجه خود درس عملى فن بيان تدريس مىكند
و از آن است كه مىفرمايد :
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه چون نديدند ... حقيقت رهِ افسانه زدند
يعنى كسى از حقيقت خواب يا مشاهده حافظ چيزى نديده و از آن است كه ره افسانه مىزند و هركس به تعبيرى دست مىبرد.
راستى غرض خواجه از طرح اين مطلب چيست؟ ـ آيا او نمىخواهد بگويد كه كسى نمىداند «امانت» چيست و مفسّران هرچه مىگويند از تعبير و گمان خويش مىگويند زيرا حقيقت را نديدهاند: «اِنّا عَرَضْنَا الاَمانَةَ عَلَىالسَّمواتِ وَالاْرضَ وَ الجِبالِ فَأَبَيْنَ أنْيحمِلْنَها وَ اَشْفَقْنَ مِنها وَ حَمَلها الإنسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلومآ جَهولا» 72/ الاحزاب 33
يعنى: ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم، پس، از برداشتن آن سر باز زدند و از آن هراسناك شدند و انسان آن را برداشت، راستى او ستمگرى نادان بود.
و حافظ مىگويد: «امانت يك يا دو معنى ندارد بلكه «تعهد، مسؤوليّت، اختيار، عقل، عشق، نفس و… الخ» همه در اين معنى مىگنجد و از آن است كه :
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه كار به نام من ديوانه زدند
انگيزه غزلسراى فارس همين نكته است كه او را به سرودن غزلى زيبا و بىهمتا برمىانگيزد و او مىگويد: من خوابى يا مشاهدهاى ديدهام و شما نمىتوانيد بدانيد كه من چه ديدهام؟ و اگر شما بر سر تفسير و تعبير معانى سخنان من جنگ مىكنيد عذر شما را مىپذيرم چون حقيقت را نديدهايد. و درباره امانت نيز :
شكر ايزد كه ميان من و او صلح افتاد حوريان رقصكُنان باده مستانه زدند
در طرح شگفتانگيز اين مطلب است كه خواجه سخن دل خود را بازمىگويد و در برخى از مسائل و مُبهمات قرآنى، تعابير مفسّران را به بوته سؤال مىبرد و آنگاه از اين همه چاب كدستى و هنر خويش مست و مدهوش مىشود و در عالم بىخبرى مىگويد :
كس چو حافظ نكشيد از رخ انديشه نقاب تا سر زلفِ سخن را به قلم شانه زدند
يعنى انديشه مانند عروسى است كه كسى از جلوه و جمال او آگاهى ندارد و رخسار او را نديده است و سخنورى چون حافظ در دنيا نبوده است تا نقاب و روبَند از رخ اين عروس زيبا بكشد و آن را در معرض تماشا بگذارد و اين حادثه از آغاز شعر و سخن منظوم تاكنون امكانپذير نبوده است و از آن زمان كه سر زلفِ عروس سخن را با قلم شانه زده و آن را به نظم كشيدهاند هيچكس نتوانسته است هرآنچه را كه در دل دارد و خطرناك است مانند حافظ به زيبايى هنر بيارايد :
ساقى بيا كه يار زِ رخ پرده برگرفت كار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت وين پير سالخورده جوانى ز سرگرفت