گوشه ای از کتاب
دختر: یه پارچ پر از آب دارم.
پدر: زلاله؟
دختر: بله.
پدر: عمیقه؟
دختر: بله.
پدر: توش تاریکه؟
دختر: بله.
پدر: ایزابل، تو از تاریکی میترسی؟
دختر: نه.
پدر: این عالیه. بدترین چیز برای یه شناگر ترس از آب تاریکه.
دختر: من از آب نمیترسم. از هوا میترسم. بابا، بگو توی آب هوا هست؟
پدر: آدم هیچی نمیدونه، دخترم. باید پارچ رو تا ته بنوشی. اون وقت میفهمی توی آب هوا هست یا نیست.
دختر: من که نمیتونم این همه آب بخورم.
پدر: باید همهی آبی رو که توش میخوای شنا کنی بنوشی. این جوریه که میتونی شناگر خوبی بشی.
دختر: (ناگهان خسته، از سر جایش بلند میشود.)
دیگه دیر وقته.
...
نمیخوای پردهها رو ببندم؟ خونه پُرِ پشه میشه.
دختر صندلی چرخدار را به سوی در هل میدهد.
نور کم میشود.
پدر: نه! باز هم… باز هم… باز هم…
(پژواک صدایش در راهرو.)
آب خوردی؟ حالا یه کم صبر کن… بهترین کاره… اونی که انتظار کشیدن رو بلده نجات پیدا میکنه… اگه بلد باشی انتظار بکشی، مغزت خود به خود استراحت میکنه… اونی که بلده استراحت کنه بهسادگی میتونه انتظار بکشه… هر چه بیشتر در استراحتِ انتظار باشی، همون قدر هم دنیا برات بیاهمیت میشه؛ ولی وقتی آدم انتظار میکشه… بهتره تنها باشه… خانم هیلدا تنها انتظار نکشید… خانم هیلدا تنها انتظار نکشید، واسه همینه که زود تموم کرد… اونی که تنها انتظار نمیکشه، لایق انتظار نیست… از همه بهتر انتظار در تاریکییه… اونی که پردههای مخملی سیاه داره، نجات پیدا میکنه… چون هر وقت بخواد میره توی تاریکی… هر وقت بخواد…
صدای در پایین را میشنویم که باز میشود.
صدای پاهایی که بالا میآیند.