گلاب رفت و رفت تا به جنگل رسید. هنوز چند قدمی نرفته بود که یک گرگ پرید جلو پای او. گلاب ترسید. اما به روی خودش نیاورد و به گرگ گفت: «چرا جلو راهم را گرفتهای؟ مگر نمیبینی به خانه مادربزرگم میروم؟» گرگ گفت: «سلام گلاب خانم! تو کجا، اینجا کجا؟! تک و تنها توی جنگل چه کار میکنی؟! آخ که چقدر گرسنه هستم! صبر کن تا تو را بخورم.»
گلاب با خودش کمی فکر کرد و گفت: «ببین آقا گرگه، من خیلی کوچکم. فقط پوست و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمیشوی؛ اما میخواهم به خانه مادربزرگم بروم. آنجا پلو بخورم، چلو بخورم، مرغ و فسنجون بخورم، وقتی که خوب چاق و چله شدم، وقت ... برگشتن اگر مرا دیدی میتوانی مرا بخوری!»
گرگ با خودش گفت: فکر بدی نیست. به همین دلیل به او اجازه داد تا برود.
گلاب خوشحال از اینکه از دست گرگ نجات پیدا کرده بود، به راهش ادامه داد. هنوز خیلی نرفته بود که یک پلنگ پرید جلو پای او.