گوشه ای از کتاب
یک روز یک آقا و یک خانم به خانهی بابابزرگ امدند. آنها از تلویزیون آمده بودند. آنها با خودشان یک دوربین فیلمبرداری آورده بودند. میخواستند از پدربزرگم فیلم بگیرند. آنها میخواستند فیلم پدربزرگم را از تلویزیون نشان بدهند. اولش خانم فیلمبردار گفت: اگر شما اجازه بدهید ما از سبیلهایتان فیلم بگیریم، مردم خیلی خوششان میآید!
بابابزرگ سرش را تکان داد. وقتی بابابزرگ سرش را تکان میدهد، یعنی میگوید نه!
آقای فیلمبردار منظور بابا بزرگ را نفهمید. آقای فیلمبردار به بابا بزرگم گفت: اگر ما از سبیلهای شما فیلم بگیریم، شما خیلی معروف میشوید!
بابابزرگم
...
هم سرش را تکان داد و هم گفت: نه!
خانم فیلمبردار گفت: ما به شما پول میدهیم!
بابابزرگم سرش را تند تند تکان داد. وقتی بابابزرگم سرش را تند تند تکان میدهد یعنی عصبانی شده. بابابزرگم عصبانی شد، ولی آقا و خانم فیلمبردار نفهمیدند!
آقای فیلمبردار گفت: پولِ خوب میدهیم!
بابابزرگم سرش را تندتندتر تکان داد. هم گفت: من خوشم نمیآید نانِ سبیلم را بخورم!
من از حرف بابابزرگم خندهام گرفت. من گفتم: بابابزرگ مگه سبیل شما نونوایی داره؟
بعدش بابابزرگم خندید.
بعدش خانم فیلمبردار گفت: اولا که سبیل نه و سبیلهای شما، بعدش هم بله که نانوایی دارد!
آقای فیلمبردار گفت: چه نانوایی خوبی هم دارد!
بابابزرگم به خانم و آقای فیلمبردار نگاه هم نکرد. بابابزرگ به من گفت: یعنی دوست ندارم که سبیلم را نشان مردم بدهم و پول بگیرم!
من گفتم چرا؟
بابابزرگم گفت: سبیل که برای نمایش نیست!
من گفتم: بابابزرگ، پس سبیل به چه دردی میخوره؟
اولش بابابزرگم به سبیلش دست کشید. کمی ساکت شد. بعدش فکر کرد. خندید. گفت: وقتی خودت بزرگ شدی و سبیل درآوردی، میفهمی!
خانم فیلمبردار به من نگاه کرد. بعدش از من پرسید: از سبیلهای بابابزرگت خوشت میآد؟
من گفتم: خیلی! همهی بچهها از سبیل بابابزرگم خوششون میآد!
خانم فیلمبردار گفت: دیدید که عرض کردم همهی مردم خوششان میآید؟
آقای فیلمبردار به خانم فیلمبردار نگاه کرد. بعدش گفت: حواست هست که ما برنامه کودک نمیسازیم؟ اسم برنامه جهت اطلاع شما این است: دیدنیهای عجیب در سرزمین غریب.
بابابزرگم به آقای فیلمبردار نگاه کرد. بعدش از آقای فیلمبردار پرسید:
-این برنامه چه ساعتی پخش میشه؟
خانم فیلمبردار گفت: یازده و نیم پخش میشه. قبل و بعدش هم نیم ساعت آگهی داریم.
آقای فیلمبردار گفت: کل برنامه پنج دقیقه است که اگر اجازه بفرمایید فقط روی سبیل شما میچرخد!
بابابزرگم گفت: آن موقع بچهها خوابند، نمیخوام بچرخند!
آقای فیلمبردار گفت: عرض کردیم که برنامه قرار نیست برای کودکان باشد!
بابابزرگم گفت: من به شرطی اجازه میدهم از سبیلم فیلم بگیرید که برای کودکان پخش کنید. از ساعت پنج بعد از ظهر تا هر وقت که بچها دوست داشتند. قبل و بعدش هم آگهی پخش نکنید!