برين بالا، وصيت نامهتونو بنويسين... خيلي زور زدم تا توانستم خودم را کنترل کنم و ابراز احساسات نکنم. دو روز بعد از آن شبِ بيقرار، فتوکپي دستکاري شده شناسنامهام را با خود به محل ثبت نام برده بودم. چه لذتي داشت يک شبه بزرگ شدن! مسئول ثبت نام علي رغم نگاههايش که ميگفت «مثل اين که تو چند روز قبل هم آمده بودي و...» ايرادي نگرفت و اسمم را در ليست نوشت. مدارکم را گرفت و براي اولين کار قرار شد وصيتنامه بنويسم. خودکار قرمزم را توي مشت ميفشردم. ميخواستم وصيتنامهام را با رنگ قرمز، به نشانه اين که دارم با خون وصيت ميکنم، ... بنويسم اما در برابر سفيدي کاغذي که قرار بود وصيتنامه من باشد، دست و پايم را گم کرده بودم. براي اولين بار در عمرم داشتم به صورت جدي به مرگ فکر ميکردم. ياد وصيتنامههاي شهدا که تا آن روز خوانده بودم، افتادم. «بسم الله الرحمن الرحيم» را نوشتم و همه چيز به خوبي پيش رفت. وصيتنامه سُرخم را امضا کردم و تحويل دادم. آنها هم در عوض يک دست لباسِ خاکي بسيجي به من دادند و تاريخ اعزام را گفتند.