- نورا را اتفاقی عجیب از دنیای خود جدا میکند و او را مجبور میکند در گذشته اش کندوکاو کند. جایی که مدت هاست از آن فاصله گرفته است. دردی زیاد وجودش را فرا گرفته است و او خودش را روی تخت بیمارستان می بیند بیآنکه بداند چه بلایی سرش آمده است. برشی از کتاب در میان جنگل، رو به پایین دویدم، در میان صداهای نرم و تاریک شبانه. خفاش ها را دیدم که در تاریک روشن غروب به سرعت پرواز می کردند، صدای روباه ها راشنیدم که از پناهگاه های خود بیرون می آمدند. یکی شان به سرعت از راه جلوی رویم رد شد و بعد ایستاد، با شکوه و مغرور. و وقتی من تلپ تلپ در آن گرگ و میش، ساکت از کنارش
- رد شدم، با آن سر پوزه باریکش بویم را دنبال کرد…