گوشه ای از کتاب
حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه داشتن عشق است. اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی. و پرندهی قاب گرفته، فقط تصور باطلی از پرنده است.
عشق، در قابِ یادها، پرندهیی است در قفس. منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را به رُخ او نکش. عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.
اینطور شد تا به انقلاب رسیدیم: به سر دویدنها، از این خانه به آن خانه کوچکردنها، در انتهای رودبارک، در دل جنگل، گهگاه پنهان شدن؛ و باز به سر دویدنها. بچهها- بعد از آن یکی که نیامده رفت- یکی یکی آمدند و ماندند: یک پسر، یک دختر
...
که هنوز در سبد حصیری گیلکی راه میبردیمش. تو میپرسی: جای عشق کجاست؟ و من میمانم.
-جای عشق، جای عشق کجاست گیله مرد کوچک اندام شکستنی؟
نگاه کُن که عجب جنجالی است واقعا! نان، نیروی شکفت عشق را، مبادا مغلوب کند! عشق کو/ عطر آن شاخههای نرگس مرطوب کو؟
-پی عطر بی رنگ پراکنده در فضا میگردی؟
-پس میخواهی پی چه چیزی بگردم؟ شیشهی خالیاش را که آنجا، بالای تاقچهی خاطره میبینم؛ گُلِ خشک شدهاش را هم در گلدان خاطره؛ اما مگر قرار ما این نبود که عشق را خاطره نکنیم؟ مگر بر این نکته تفاهم نکردیم که خاطره ، ویران کردن حال است، و ویران کردن حال، از میان بردنِ تنها بخش کاملا زنده و پر خون زندگی: عشق. مگر تو نمیگفتی؟
-و میگویم؛ هنوز و همیشه.
-درست است. امروز بهتر از همیشه معنای حرفت را حس میکنم، و حس حرفت را: اگر دوست داشتن، به یک مجموعه خاطرهی مجرد تبدیل شود، دیگر این خاطرات، از جنسِ عشق و دوست داشتن نیستند؛ و از آنجا که انسان، محتاجِ دوست داشتن است و دوست داشته شدن، در این حال، علی رغم زیبایی خاطرات، انسان محتاج، به دوست داشتنی نو- دوست داشتنی دیگر نیازمند میشود و پناه میبَرَد و این عشقِ نخستین را ویران میکند.
بی آنکه شبه عشق دوم بتواند قطرهیی از خلوص را در خود داشته باشد و عمیق باشد و بامعنا باشد، و عطر و رنگ و شفافی و جلای عشق نخستین-یا تنها عشق- را داشته باشد. یک بار، یک بار، و فقط یکبار میتوان عاشق شد: عاشق زن، عاشق مرد، عاشق اندیشه، عاشق وطن، عاشق خدا، عاشق عشق…یک بار، فقط یکبار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوق تصرف، جای عشق به انسان را میگیرد؛ خودنمایی جای عشق به وطن را، ریا جای عشق به خدا را …
یک بار، یک بار، و فقط یک بار. در عشق، حرفهیی شدن ممکن نیست- مگر آنکه به بدکارترین ریاکار تنپرست بی اندیشه تبدیل شده باشیم. تو…تمام این حرفها را تو گفتهیی…
-بله من گفتهام؛ اما آرام باش آرام…فاصله، ارتفاع صدا را
-معین میکند. میدانم. دیگر مدتهاست که میدانم؛ اما عشق، زمانی به خاطرات مجرد تبدیل نمیشود که عشق مانده باشد. فاصله، زمانی ارتفاع صدا را معین میکند که صدا ، صدای درد، صدای خشم، صدای حس به خطر افتادن چیزی عزیز نباشد.
بگو… یک بار دیگر داستان آن زن و مرد را بگو تا با هم بشنویم؛ کند و آهسته بگو تا کند و آهسته بشنویم… بگو!
گیله مرد، خوابگردانه آغاز کرد: زمانی زنی را میشناختم که پیوسته به مردش میگفت: تو تمام خاطراتِ مشترکمان را از یاد بردهیی. تو حتی از آن روزهای خوش سالهای اول هم هیچ خاطرهای نداری.
زندگی روزمره، حافظهی تو را تسطیح کرده است. تو قدرت تخیلت را به قدرت تامین آتیه تبدیل کردهای؛ البته آتیهیی که خاطرات خوش مشترکمان، در آن، کمترین جایی ندارد…تو مرا حذف کردهای…حذف… و مرد، صبورانه و مهربان جواب میداد: نه…به خدا نه… من با خود تو زندگی میکنم نه با خاطراتِ تو…من تو را به عینه همینطور که روبهروی من ایستادهیی، یا پای شیر آب ظرف میشویی، یا برنج را دَم میکنی، یا سیبزمینی پوست میکنی، یا لباس تازهات را اندازه میکنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی.
من تو را عاشقم نه خاطراتت را، و تو، چون مرا دوست نداری، به آن یک مشت خاطره-سنگوارههای تکهتکه آویختهیی… و سرانجام، مردِ عاشق، یک روز مُرد، در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود و همسرش با اینکه پا به سن گذاشته بود، چهار ماه و چهارده روز بعد، با مرد جوانی عروسی کرد…