گوشه ای از کتاب
عشق بر این فرض استوار است که آدمیان از هم جدایند و مستقل. و عشق جهدی است برای غلبه بر این جدایی و فراق.
در رسالهی ضیافت افلاطون خطابهای میخوانیم از آریستوفانس که آنجا شرح میکند چگونه نوع بشر در اصل موجودی دو جنسیتی بوده، نیمی مرد و نیمی زن، با دو صورت و چهار دست و پا.
این موجود چنان قدرت و عظمتی داشت که گستاخ شد و تهدیدی برای آسمان و خدایان به حساب میآمد، از همین رو زئوس بر آن شد که او را دو نیم کند.
پس از آنکه آدمی به دو نیم شد هر نیمی در آرزوی رسیدن به نیم دیگر بود. از این رو آن دو نیم بازوان را به گرد یکدیگر حلقه میکردند و همدیگر را در آغوش
...
میگرفتند و آرزوی به هم پیوستن و یکی شدن در انان چنان بود که در آن حال میماندند و از گرسنگی میمردند و چون نیمی میمرد، نیم دیگر به جست و جوی نیمهی انسان دیگری میپرداخت و او را در آغوش میگرفت و آن دو در آن حال چندان میماندند تا جان میسپردند.
آریستوفانس میگوید آن حالت آرمانی که در ان دو نیمهی انسان یکی بودند بی هیچ فراق و جداییف همان چیزی است که همهی ما در پی آنیم.
و آنگاه به حقیقت کامیاب و خوشبخت میشویم که به چنین یگانگی و یکرنگی دست یابیم. آریستوفانس هم میداند که چنین ایدهآلی دست یافتنی نیست، میگوید پس لااقل باید در پی آن چیزی باشیم که بیشترین شباهت را به این ایدهآل دارد و سعی کنیم معشوقی را پیدا کنیم که فکر و روحش همانند فکر و روح خود ما باشد.
خطابهی آریستوفانس مبتنیست بر این فکر که طبیعت بشر به خودی خود کامل نیست و باید به وصال کسی برسیم و به او بپیوندیم چون خویشتن خودمان ناقص است.