مادر گفت: «پسرها، یک خبر مهم براتون دارم.
یکی از شبهای سال ۱۹۶۷ بود، چند روز قبل از کریسمس. همه توی آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودیم. پدر هم هنوز به خانه برنگشته بود.
من معمولا این جور وقتها را خیلی دوست دارم؛ بوی خوبی میآید، خانه گرم است، شیشههای آشپزخانه بخار گرفتهاند و میتوانیم همان طور که به مادر کمک میکنیم با او حرف بزنیم. اما این بار، کوچکترها آشپزخانه را پر کرده بودند و توی سر و کلهی هم میزدند. حس کردم مامان عصبیست اما نمیدانستم چرا.
ژان – آ گفت: «یک خبر خوب؟ عالیه، میخوای برامون سیبزمینی سرخ کرده درست ... کنی؟»