غرشى سنگين و ترسناك زمين را درمىنوردد. هزار خورشيد شعلهور مىشود، انگار كه تودهاى جنگافزار پارسى به هم مىخورد. سناتور آگاتوس كراتيستن چشمان خود را تنگ مىكند و سر را آهسته برمىگرداند. بزرگان رومى كه كنار او اسب مىرانند تنگاتنگ يكديگر گرد مىآيند. اسبان سنگين بيزانسىشان، كه زانوانى پر مو دارند، پشت خم مىكنند و مىكوشند به سايهروشن پرچين پس بنشينند. گذرگاهى دراز و سرپوشيده، غرش شيپورها و بازتاب خورشيد در سينهكش آسمان : سازندگان اين كاخ، هنگام بناى آن در دو سده پيش چنين خواسته بودند.
پا به زمين مىگذارند، لگام اسبان را ... به دست كسانى رها مىكنند كه پشت سرشان خاموش ايستادهاند. و همچنان خاموش مىايستند. سنگفرش كاخ از سنگهاى سياه و چهارگوش تورى[1] است.
درخشش نماى پهناور كاخ ستوهآور است. آدمى را از پرداختن به انديشه خود بازمىدارد. سناتور بنابر عادتى قديمى چشمان خود را مىبندد.
در اينجا، در تيسفون، بزرگشهر شاهنشاه ايران، در اين سال چهارصد و نود و يك ميلادى به چه كار آمده است؟ حلقههاى رخشنده رنگ مىبازد و كمكم چهرهاى ايزورى[2] با سبيلى خشن كه دستى نهچندان ماهر آن را
رنگ كرده، در ميان سياهى پديدار مىشود. چشمانى دريده و به نوك سر چسبيده مانند دو دانه بلوط در بركهاى كوچك، و بينى ايزورى بزرگ و برآمدهاى كه پلكها را به سوى خود مىكشد: اين است چهره امپراتور زنون كه او را به اينجا فرستاده است.
سبيل را به عمد و در ناسازگارى با سنا گذاشته است. هفده سال پيش دست سرنوشت او را به امپراتورى رساند؛ از همان روز نخست، براى آنكه با نيمتنههاى مرمرين امپراتوران گذشته رم همانندگى پيدا كند، موى از چهره زدود. اما، بربرى را به تخت نشاندن… همانگونه است كه خوكى را به ميهمانى بردن. پس از مدتى كوتاه، به شيوه همميهنان خود موى زير بينى را بلند كرد. و همه كسانى را كه در ايزورى توانايى آن را داشتند كه تا عدد سه بشمارند، آورد و قسطنطنيه را از آنان انباشت. و اينان به زبان خويش پرگويى مىكنند و امپراتور رابه نامى كهن از دوران بربرى صدامى زنند كه تلفظ آن در يك نفس ناممكن است.
شگفت نيست كه اين ايزورى از پشت كوه آمده رنگ سبز را بر آبى برتر بداند.[3] هماكنون، تنها دو تن از فرستادگان او از بزرگان نژاد كهناند. و اين
نيز براى آن است كه ايرانيان آنچنان به خوارى نيفتادهاند و خون آبى را ارج مىنهند. و مگر به همين خاطر نيست كه او، آگاتوس كراتيستن را به نزدشان
فرستادهاند كه نشان از رومولوس و رموس دارد، و دوده يونانىاش به يكى از سى نفرى مىرسد كه درون شكم اسب تروا جا گرفتند؟
نه، اينكه سناتور از بيست و پنج سال پيش سراسر جهان را زير پا مىگذارد نه براى زنون ايزورى است ونه براى امپراتور لئون دوم كه پيش از او بود. در اين همه سال، به كجا كه نرفته! در كارتاژ به جال خود رها شده، بربرهاى سرخموى از اروپا آمده را واداشت تا طرف رم تازه را بگيرند، دوستى آنان را بهدست آورد، سپس ميان شاهزادگان گوت كنار دانوب دودستگى افكند، در نصيبين، ادسا، ارمنستان و لازيكا با ايرانيان درباره سرتاسر مرز خاورى امپراتورى چانه زد؛ سه بار نزد هونها رفت…