صدای جیغی از آن سوی پیج جاده به گوش رسید و چیزی نمانده بود ویولن سل از دست مارکوس گِلِر به زمین بیفتد. چند ثانیه بعد، تمام سر و صداها بهطور ناگهانی قطع شد و این بیشتر او را عصبی کرد. آیا ممکن بود این جیغ مربوط به دختری باشد که او را در حال ترک ایستگاه قطار دیده بود؟
مارکوس وسایلش را کنار جاده گذاشت و مثل فنر از جا پرید و شروع به دویدن کرد.
از پیچ که گذشت، دختری را که در ایستگاه راهآهن دیده بود وسط جاده دید که بیحرکت روی زمین افتاده.