صدای پاروها
صدای پاروها

فروش ویژه

کتاب صدای پاروها

معرفی کتاب صدای پاروها

(2)
کتاب صدای پاروها (خاطرات سیدقاسم هاشمی)، اثر صادق کیان نژادامیری ، در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول توسط انتشارات سوره مهر ، به چاپ رسیده است. این محصول در قطع و اندازه‌ی رقعی، در سایت ایده بوک قرار دارد. دانلود pdf و ارسال رایگان
موجود
قیمت ایده بوک: 70,000 26%

51,800

70,000 26% 51,800
دسته بندی های مرتبط با این محصول را هم ببینید

کتابهای جنگ تحمیلی، دفاع مقدس و شهدا

محصولات مرتبط

(5)
34%
فروش ویژه
(2)
29%
فروش ویژه
(4)
26%
فروش ویژه
(2)
2%
قیمت قبل
(2)
26%
فروش ویژه
(4)
29%
فروش ویژه
(4)
قیمت قبل
(6)
26%
فروش ویژه
(2)
قیمت قبل
(4)
25%
فروش ویژه

مشخصات محصول

نویسنده: صادق کیان نژادامیری ویرایش: -
مترجم: - تعداد صفحات: 656
انتشارات: سوره مهر وزن: 693
شابک: 9786000303204 تیراژ:
اندازه (قطع) : رقعی سال انتشار -
نوع جلد : شمیز

معرفی محصول

تهیه شده توسط تیم تولید محتوای ایده‌بوک

(خاطرات قاسم هاشمی،1339،جنگ ایران و عراق،1359-1367)

چکیده

تهیه شده توسط تیم تولید محتوای ایده‌بوک

چکیده

نزدیکی های گرگ و میش روشن شدن هوا بود که یکی یکی سروکله نیروها پیدا شد. تعجب کرده بودم. نباید آن موقع برمی گشتند. از حال و روزشان مشخص بود که اتفاقات ناگواری افتاده است. وقتی پرس وجو کردم مشخص شد در آن مرحلهْ عملیات موفقیت آمیز نبوده و به رغم تلفات زیاد دشمن شمار زیادی از نیروهای خودی کشته شده بودند و به اهداف ازپیش تعیین شده نرسیده بودند. تا آن لحظه هیچ یک از بچه های محل برنگشته بودند. از نیروها سراغشان را گرفتم. کسی خبری نداشت. نگران شده بودم. نمی دانستم چه بلایی سرشان آمده است. تقریباً از بازگشت نیروها دوساعتی می گذشت ولی خبری از آن ها نبود. چشم به راه در مسیر برگشت نیروها نشسته بودم. از بس انتظار کشیدم کلافه شدم. دیگر داشتم ناامید می شدم که یکی یکی خسته و مانده با سر و روی خاکی و روحیه ای درب و داغان همراه آخرین نفرات گردان برگشتند. عرق از سر و رویشان می بارید. دیگر نای حرکت نداشتند. همه «آب آب» می گفتند. همین طور که یکی یکی می آمدند و آبی به دستشان می دادم نمی دانم کدامشان بود که بدون مقدمه گفت «محمدرضا بابانتاج شهید شد.» چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمم چه شنیدم. ناراحتی عجیبی وجودم را فراگرفت. نمی خواستم باور کنم. چند بار پرسیدم همه جواب ها یکی بود. در چند لحظه خاطرات زیادی از محمدرضا به سرعت از ذهنم عبور کردند. از کودکی با هم بزرگ شده بودیم. بازی های کودکانه تیم فوتبال فعالیت های انقلاب و جلسات مذهبی و در این اواخر هم حضور در بسیج و جنگ ما را به هم وابسته کرده بود. همه از شهادت محمدرضا ناراحت بودند و گوشه ای اشک می ریختند. جنازه محمدرضا در منطقه مانده بود و بچه ها نتوانستند او را منتقل کنند. بعدها تعاون لشکر جنازه اش را منتقل کرد. رحیم رزاقیان هم همراه بچه ها نبود. سراغش را که گرفتم گفتند که ترکش به چشمش خورده و به بیمارستان صحرایی منتقل شده است. نیروها موقع برگشت تعدادی اسیر هم با خودشان آورده بودند. حدود صد و پنجاه نفر بودند آن ها را کنار خاکریز جمع کرده بودند. چند نفر از نیروهای ما از آن ها مراقبت می کردند. تا حدود ساعت ۱۰ صبح دیگر همه نیروها رسیده بودند. نمی شد روی آن ها حساب کرد. باید جابه جا می شدند. معمولاً وقتی عملیات می شد در همان روزهای اول یا حتی ساعت های اول درگیری ها سازمانِ گردان به هم می ریخت و نمی شد زیاد در خط مقدم ماند. مثلاً با گذشت چند ساعت از شروع درگیری متوجه می شدی پیک گردان شهید شده آرپی جی زن کمکش را از دست داده کمک تیربارچی تیربارچی اش نیست و اتفاقاتی که هر یک ادامه عملیات را مشکل می کرد. به ویژه اگر فرماندهان اصلی گردان به شهادت می رسیدند که واقعاً کار مشکل می شد. به همین دلیل سریع نیروها را جابه جا می کردند تا تلفات گردان ها کمتر شود. وقتی گردان جای گزین آمد دستور جابه جایی مان صادر شد. باید بدون ماشین فاصله مقرمان تا پشتیبانی تیپ را پیاده می آمدیم بیش از هفت هشت کیلومتر راه. جالب این بود که شمار زیادی اسیر هم به ما تحویل دادند تا با خودمان به عقب ببریم. قاسم جعفریان اسرا را تحویل گرفت و راه افتادیم. همه غصه دار محمدرضا بودیم. خستگی هم بر ما چیره شده و طول راه و گرما کلافه مان کرده بود. در طول مسیر کلافه بودیم و بی حوصله. قیافه های کج وکوله عراقی ها کلافه ترمان می کرد. بعضی از عراقی ها چنان قیافه های خنده داری داشتند که سوژه خوبی شده بودند برای بچه ها. آن قدر خودمان را سرگرم عراقی ها کردیم که متوجه نشدیم کِی رسیدیم. وقتی به پشتیبانی تیپ رسیدیم سوار ماشین های مستقر در آنجا شدیم و به طرف پایگاه شهید بهشتی حرکت کردیم. پایگاه سوت وکور بود. همه ساختمان ها و طبقات از نیرو خالی بود. سازمانی هم نداشتیم. هر کس در هر جا و هر اتاقی که می خواست مستقر می شد. ساختمان های پایگاه تراس هایی داشتند با فضای باز که مشرف به حیاط بودند. برای دوری از گرما جای اسکان خوبی بود. مجموعه امیرکلایی های گردان در آنجا اتراق کردند. حدود بیست سی نفر بودیم. چند روزی در آنجا ماندیم. همان جا بود که رفقا خبر شهادت پسردایی ام سید مهدی یوسفیان را به من دادند. مهدی تخریبچی بود و در جبهه غرب می جنگید. به دلیل نیاز به تخریبچی از همان جا ابتدا به جبهه سوسنگرد و بعد به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام شده بود تا در عملیات رمضان شرکت کند که به شهادت رسید. خیلی دوست داشتنی بود و بسیار پاک و بی آلایش. دیگر حسابی به هم ریخته بودم. داغ شهادت محمدرضا و سید مهدی مرا در خود فروبرده بود.

نویسنده

مختصری درباره نویسنده

صادق کیان نژادامیری

صادق کیان نژادامیری

در حال حاضر مطلبی درباره صادق کیان نژادامیری نویسنده صدای پاروها در دسترس نمی‌باشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه «ارتباط با ما» درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایده‌بوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعه‌ی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه «ارتباط با ما» ارسال نمایید.


دیدگاه کاربران

دیدگاه شما

کد امنیتی ثبت نظر

با ثبت دیدگاه، موافقت خود را با قوانین انتشار دیدگاه در ایده بوک اعلام می‌کنم.

پرسش خود را درباره این محصول ثبت کنید