جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
240,500
روز بعد نوبت کاری ام در رستوران نبود هشت و هفده دقیقه از خواب بیدار شدم و از دیدن ساعت تعجب کردم ماه ها بود تا این ساعت نخوابیده بودم؛ اما گمانم با توجه به اینکه شب قبل اصلاً نخوابیده بودم چندان هم عجیب نبود. به آهستگی هشیار شدم نشستم پاهایم را از لب تخت آویزان کردم و تاب دادم. احساس سستی و گیجی میکردم. ذهن خواب آلودم تازه داشت بیدار میشد که صدایی از بیرون آمد شبیه صدای شکستن شاخه یا روشن شدن موتور قایق در فاصله ای دور بود اما مغزم این صدا را گرفت و مرا مستقیم به کابوس بیداریهایم پرتاب کرد منجمد شدم وحشت داشت.
ماهیچه هایم را خشک میکرد و مغزم جیغ میکشید. داشتم از پنجره ی کوچک دری که من و پدرم را از هم جدا کرده بود تماشا میکردم. پدرم از گوشه ی چشم مرا دید و با زبان اشاره چندین و چند بار گفت: «قایم شو. مرد سرش فریاد زد که دستش را بیندازد؛ اما پدرم نمی توانست صدایش را بشنود؛ بنابراین دستهایش به خاطر من به حرکت ادامه دادند. با شلیک اسلحه بدنم تکان خورد به گریه افتادم و بلافاصله با دست دهانم را پوشاندم تا صدایم را خفه کنم سرشار از ترس و ناباوری به عقب تلو تلو خوردم به لبه ی جعبه ای برخورد کردم و به پشت روی زمین افتادم پاهایم زیرم ماند. دلم میخواست تا حد ممکن کوچک شوم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک