جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
171,500
پدر برادلی در اداره ی پلیس کار میکرد چهار سال پیش هنگام تعقیب سارقی، گلوله ای به ساق پایش خورده بود و حالا برای راه رفتن به عصا نیاز داشت. به همین علت در اداره فقط پشت میز کار میکرد. اما از پشت میزنشینی دلخور بود و اغلب بدخلق و کم حوصله به خانه می آمد.
پلیس نتوانسته بود کسی را که به او شلیک کرده بود دستگیر کند. برادلی، همین که جابه جا شد، گفت: «از ماهی متنفرم!» کلودیا گفت: «من هم همین طور به گیره های دندانم می چسبد و طعمش تا چند هفته اذیتم میکند!
برادلی گفت: گل کلم هم حالم را به هم میزند.
کلودیا گفت: «بوی زباله ی مانده میدهد.
پدرشان گفت: تمامش کنید هر دوی تان هر چیزی را که تو بشقابتان هست می خورید
برادلی در حالی که با یک دست بینی اش را گرفته بود با دست دیگرش تکه ای کلم برداشت و در دهانش چپاند
پدرش پرسید: «این مزخرفات ... اینکه مادرت زیر قولش زده چیه ؟
برادلی با حاضر جوابی گفت بهم قول داده بود فردا به باغ وحش ببردم، ولی حالا زده زیرش!»
مادرش داد کشید: چی؟ من هرگز قول نداده ام تو را به باغ وحش ببرم!
تلگرام
واتساپ
کپی لینک