کتاب شب نشینی باشکوه را می
توانید با استفاده از روش های زیر با سایرین به اشتراک بگذارید.
فروش ویژه
کتاب شب نشینی باشکوه
شب نشینی باشکوه
4.2 (4)
کتاب
شب نشینی باشکوه،
اثر
غلامحسین ساعدی
،
در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول
در سال 1397
توسط انتشارات
نگاه
،
به چاپ رسیده است.
این محصول
در قطع و اندازهی رقعی،
در سایت ایده بوک قرار دارد.
«شبنشینی باشکوه»، روایت برنامهای است که در مدرسة «گنج دانش» به منظور تجلیل از بازنشستگان شهرداری تشکیل میشود. مدیر مدرسه روی سن میآید و ترتیب اجرای برنامهها را به ترتیب سخنرانی شهردار، آواز، سخنرانی رئیس فرهنگ، سرود نونهالان مدرسة «عصر پیشرفت» و قدردانی از بازنشستگان اعلام میکند. برنامهها به ترتیب اجرا میشود. آن شب باران تندی میبارد، سالن پر از آب میشود و مدیر سرگردان نمیداند چگونه این معضل را برطرف نماید. عناوین دیگر داستانهای مجموعة حاضر عبارتاند از: چتر؛ مراسم معارفه؛ خوابهای پدرم؛ حادثه به خاطر فرزندان؛ ظهر که شد؛ مفتش؛ دایرة درگذشتگان؛ سرنوشت محتوم؛ استعفانامه؛ مسخرة نوانخانه و مجلس تودیع.
گوشه ای از کتاب
آقای حسنی متصدی حوزه شمارهی شش اداره ثبت احوال و آمار، ساعت شش بعدازظهر دفتر را بست و از اداره آمد بیرون. هواگرفته و سنگین بود، آسمان از ابر بدرنگ و ضخیمی پوشیده شده بود. آقای حسنی لحظهای روی پلههای آخر ایستاد و نفسی تازه کرد. مردم با عجله راه میرفتند، همه بیحوصله و عصبی بودند. همه سردرد داشتند. آقای حسنی با خود گفت:
«خداوندا، چه حال بدی دارم. گرفتار چه افکار مضحکی هستم، این چیه که مغز منو بهم میزنه. یه چیزی خراب شده، یه چیزی پاره شده، تو پشتم یه چیزی تکون میخوره، عین یه مار کوچولو. نکنه یه وقت نیشم بزنه، یه وقت سکته بکنم.»
باد سردی میآمد، معلوم بود که باران در فاصلهی دوری شروع شده است. پاسبان راهنمایی بارانی کهنهای پوشیده بود، ماشینها عجله داشتند، عدهای آنچنان در زیر سایبانها پناه گرفته بودند که انگار باران سرب خواهد آمد.
آقای حسنی منتظر ماند و وقتی چند قطره درشت باران جلو پاهایش پخش شد، باعجله پلههای چوبی را بالا رفت، قفل در را باز کرد و وارد شد. اتاق تاریک بود. روشنایی خفه و کمرنگی که از شیشههای گردگرفته وارد میشد، نمیتوانست مخلفات اداره را روشن کند. اما آقای حسنی به روشنایی احتیاج نداشت. آقای حسنی همیشه در تاریکی لولیده بود، آقای حسنی از تاریکی خوشش میآمد، در تاریکی راحتتر بود و در تاریکی آسانتر میدید، و تا وارد شد دست دراز کرد و چتر کهنه و وصله خوردهاش را از میخ کنار در برداشت و در را قفل کرده و پیش از اینکه راه بیفتد، حیوان ناپیدایی دور او چرخید. آقای حسنی چترش را بالا برد. خیلی وقتها شده بود که در تاریکی راهپلهها چتر او راگرفته بودند و رها نمیکردند. آقای حسنی از آن موجود ناپیدا وحشتی نداشت، نمیخواست چترش را از دست بدهد. درحالیکه از سطلهای آشغال فاصله گرفته بود، پلهها را پایین آمد. بیرون از باران خبری نبود. ابرهای تیره روی هم انباشته میشدند و آن چند چکه اول هم خشک شده بود. آقای حسنی چتر را روی بازو آویخت و برای خرید به طرف بازارچه انتهای خیابان راه افتاد. بیآنکه دست به جیب بکند و صورت مایحتاج روزانه را که زنش داده بود بیرون بکشد، میدانست که قند و لوبیا و گوشت و یک کیلو آرد و شکر و قرقره مشکی و قرقره سفید و سیگار و سیب، باید بخرد، وکفشهای پسرش را از پینه دوز بگیرد.
آقای حسنی خوش داشت که از اصناف دور و بر اداره خرید بکند. در آن حدود بیشتر میشناختندش، برای هر کدام از آنها، سالی چند بار رونوشت شناسنامه صادر کرده بود و اعتقاد داشت که هیچ وقت کلاه سرش نمیگذارند. بدون خیال پیچ خیابان را پیچید و وارد بازارچه شد.
خواربارفروشی قند و لوبیا و سیگار و آرد را برایش تهیه دیده بود، همه را گرفت و بعد وارد قصابی روبهرو شد. سلام علیک گرمی با قصاب کرد و گوشت خرید و از آن طرف بازارچه بیرون آمد. کنار پیادهرو، روی چرخ میوهفروشی، سیبهای خوشرنگی چیده بودند، پاکت میوه را که زد زیر بغل، برای گرفتن کفشهای پسرش، لازم بود که از کوچه تنگ و باریکی بگذرد تا به کفاشی دم حمام برسد. هوا تیره و گرفته بود و بوی باران شنیده میشد. دکان کفاشی نیمهتاریک بود و کفاش که کنار چراغ گردسوزش مشغول سوزن زدن بود تا آقای حسنی را دید کارش را زمین گذاشت و بلند شد و گفت: «کفشا حاضره آقای رئیس. تخت هم انداختم.»
کفش ها را پایین آورد و جلو چراغ گرفت. بعد توی کاغذی پیچید و گذاشت جلو آقای حسنی. آقای حسنی که میخواست راه بیفتد، کفاش گفت: «پریموس روشنه رییس، اگه عجله نداری، فوری یه چایی دم کنم.» آقای حسنی گفت: «ممنون، انشاءالله یه روز دیگه. باید برم، بار و بندیلم زیاده میترسم بارون بزنه.»
از کفاشی که بیرون آمد، باران شروع شده بود، دانههای درشتی روی آسفالت خیابان میافتاد و باد سردی که بر کف خیابان میوزید، خبر از یک رگبار شدید میداد. آقای حسنی قدمها را تندتر کرد، ولی رگبار امان نداد و باران سیلآسا باریدن گرفت.
زادۀ ۱۳۱۴، در تبریز با نام مستعار گوهر مراد. ساعدی در خانوادهای به دنیا آمد که پدرش کارمند دولت بود و مادرش خانهدار. پدربزرگ مادریِ ساعدی از مشروطهخواهان شهر تبریز بود، اما این خانواده وضع اقتصادی بسامانی نداشت و به قول خودِ ساعدی خانوادهاش اندکی بدحال بود.
دبستان بدر جایی بود که ساعدی تحصیلات خود را در مقاطع اولیه در آن به پایان رساند. در دبیرستان مشغول به تحصیل بود که نخستین داستانهایش در هفتهنامۀ دانشآموز به چاپ رسید.
یکی از داستانهای بلند ساعدی به نام از پا نیفتادهها در همان زمانها در نشریۀ کبوتر صلح به چاپ رسید. ساعدی که تحصیلات خود را در رشتۀ پزشکی به پایان رسانده، نخستین نوشتههایش در سال ۱۳۳۲ منتشر شد و سپس آثاری همچون چوب به دستهای ورزیل، دیکته و زاویه، آی باکلاه آی بیکلاه و عزاداران بیل، او را در زمرۀ مهمترین نویسندگان و نمایشنامهنویسان کشورمان قرار داد که در کنار چهرههایی چون بهرام بیضایی، اکبر رادی، عباس نعلبندیان، اسماعیل خلج و… در تحول تئاتری ایران در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ نقش پررنگی ایفا نمودند.
ساعدی پیرامون دلیل انتخاب اسم مستعارش، گوهر مراد میگوید:
«در تبریز و در پشت خانهمان گورستان متروکی بود که گاه ساعتها میشد که در آن قدم میزدم. در یکی از این قدمزدنها چشمم به سنگ قبر دختری به نام گوهر-مراد افتاد که در سنین جوانی از دنیا رفته بود. همانجا تصمیم گرفتم که این نام را به عنوان نام مستعار خود انتخاب کنم.»
ترس و لرز، آشفتهحالان بیداربخت، تاتار خندان، غریبه در شهر، وای بر مغلوب، کلاتهگل، آشغالدونی و طاهره طاهرۀ عزیزم از جمله آثار اوست.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک