جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
28,000
شب ها راه میرفتند و روزها در پناه تپه ها و کوه ها استراحت می کردند تا کسی آنها را نبیند. در سر راه بغداد به مدینه به کوفه رسیدند. از کوفه گذشتند. هنوز مسافت زیادی از آنجا دور نشده بودند که ناگهان دو سوار را دیدند که به طرف آنها میآیند مأمورها ترسیدند و فکر کردند که آن دو سوار جاسوس های خلیفه هستند و می آیند تا آنها را دستگیر کنند. دنبال راه فراری بودند که سوارها به آنها رسیدند یکی از از دو سوار عمامه سبزی به سر داشت و از چهره نورانی او معلوم بود که شخص مهمی است. او از اسب پیاده شد و سلام کرد فرستاده های وزیر ترسیدند و با همان حالت ترس جواب او را دادند. من موسی پسر جعفر هستم نامه های علی بن یقطین را به من بدهید. فرستاده های وزیر خوشحال شدند نامه ها را دادند، بعد امام چند نامه از زیر لباس خود بیرون آورد و به دست فرستاده ها داد و گفت: «این هم جواب نامه های علی است. این نامه ها را به او بدهید.
امام این را گفت و برگشت فرستاده ها که تعجب کرده بودند، آماده شدند تا به بغداد برگردند. فرستاده اول به دوستش گفت: «دیدی موسی پسر جعفر به نامه هایی که هنوز آنها را نخوانده جواب داده است! دو می گفت: «چرا آمدنش به کوفه را نمیگویی از کجا می دانست..
تلگرام
واتساپ
کپی لینک