جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
300,000
دوباره زنگ در را زدند آمد پیش بقیه
امیلی گفت: «چه عجب!»
مادرش بشکنی زد و گفت: باتری دوربین توی شارژر جا گذاشتمش و با عجله رفت سمت هال امیلی آه کشید.
خانواده های کرین و لی صف منظمی درست کرده بودند و از تپه پایین می رفتند. مادر بزرگ جیمز جلودار صف بود مثل سرباز کوچکی در حال قدم رو رفتن دستهایش را تاب میداد و از کنار درختهای کریسمسی که نوکشان قهوه ای شده بود میگذشت امیلی جیمز و متیو پشت سرش بودند. وقتی از زیر چراغ های یکی از خیابانها رد میشدند، کلاه سیلندر متیو جوری سایه می انداخت که باعث میشد شبیه فرانکشتاین به نظر برسد. پشت سر آنها مادرها می آمدند که غرق گفت و گو درباره ی عکاسی از غذا بودند. مادر جیمز و مادربزرگش یک آشپزخانه ی تهیه ی غذای چینی را اداره میکردند. مادر امیلی هم طراح گرافیک بود و کنارش عکاسی هم میکرد
تلگرام
واتساپ
کپی لینک