جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
102,000
دوم مهر ۱۳۹۴ وقتی شنیدم در منا هزاران نفر شهید شده اند؛ بهت زده شدم. پدرم در بستر بیماری بود و داشتم با چشم های خودم ذره ذره از بین رفتنش را میدیدم از دست رفتنش را تجسم اینکه در چند دقیقه این همه آدم این همه پسر و پدر و همسر و مادر از دست رفته اند؛ یک تکه سنگ بود که سد راه گلویم شده بود. مگر جنگ بود که بشود تلفات چند هزار نفری آن را قبول کرد؟ کدام جنگ در یک روز و در یک جغرافیای دویست متری این همه تلفات داده؟
کدام یک از ما روزهای بعد از عید قربان ۱۳۹۴ را فراموش میکنیم؟ نه آن قربان برای ما عید شد؛ نه غدیر بعد از آن ۴۶۵ نفر از پاره های وجودمان را از دست داده بودیم و هر گوشه ایران سیاه پوش شده بود. چه کسی دلش میآمد تبریک بگوید؟ ولیمه حج بدهد؟ سؤالها اما همچنان باقی بود. حتی خانواده شهدا هم نمی دانستند چه اتفاقی افتاده
توی آن شلوغی جواد را گم کرده بودم. سعی میکردم راهی برای نجات پیدا کنم درست وسط خیابان بودم. سعی میکردم خودم را حفظ کنم و نیافتم از سمت جلو مشکلی نبود اما پشت سرم جمعیت زیادی روی زمین افتاده بود و مواظب بودم که روی آنها زمین نخورم یک آن نمیدانم چه شد موجی آمد و توی چند ثانیه آوار شدند زمین روی همان اجسادی که پشت سرم بود و چند نفر افتادند روی کمرم تعدادشان آن قدر بود که نمی شد گردنم را راست و آسمان را نگاه کنم چهار پنج نفر شاید. چی شد؟! من کجام؟!» آن بنده خدایی که کنار من زمین خورده بود؛ کنار گوشم داشت شهادتینش را میخواند پیش خودم احساس کردم که آخر خط است. دو سه دقیقه بعد کناری ام تمام کرد. خودم را برای چنین روزی آماده نکرده بودم به حساب کتابهایم فکر کردم. به اینکه اگر بمیرم خانواده ام با جواد که مرا به این خیابان آورده چکار میکنند. همان طور که داشتم شهادتینم را میخواندم، فشار روی قفسه سینه ام زیاد و غیر قابل تحمل شده بود گاهی یکی دو نفر روی آن تعدادی که روی کمرم بودند؛ میافتادند و نفسم تنگ تر میشد. گاهی یک نفر روی همه ما پا میگذاشت و رد میشد. سایه سنگین مرگ که می گویند را آنجا احساس کردم منتظرش بودم. دلم میخواست بدانم چطور اتفاق می افتد کی می آید؟ چطور روحم را می گیرد؟ نفس های آخرم بود که یکهو نمیدانم چه اتفاقی افتاد. موج برگشت، چرخی توی جمعیت افتاد و یک آن دیدم نشسته ام روی جمعیت نفس گرفتم به بدنم نگاه کردم زنده بودم؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک