جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
من که گفتم اومدم بمونم اومدم اجازه بگیرم و بشم یکی از نوکراتون حبیب میدانست خادم آقا بودن کار سختی است. صبر و بردباری لازم بود.
با خودش گفت:
بچه ها بزرگ شدن دیگه گرفتار کار و زندگی نیستم. درآمد مختصری هم هست. با این شرایط میتونم در خدمت زائرای شما باشم. حبيب ساعت نداشت ساعت نمیبست دوست نداشت مدام درگیر گذشت ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها باشد میخواست ساعت را از مردی بپرسد که کنارش ایستاده بود و زیارتنامه میخواند نخواست تمرکزش را به هم بریزد. مردی هم که سمت چپ او ایستاده بود مشغول راز و نیاز بود. از پرسیدن منصرف شد.
در فکر نامه ها بود و باز به لحظه هایی فکر کرد که به دستور مأمون شروع کردند به کندن قبر برای امام آن شب امام به اباصلت گفته بود قصد مأمون از این کار این است که قبر پدرش قبله او باشد امام گفته بود هر چه کلنگ بر زمین بزنند به اندازه یک دانه ریگ از زمین کنده نمیشود. مأمون لحظه های سخت و تلخی را پشت سر میگذاشت نگران بود مردم به اهداف شوم او پی ببرند و بدانند عامل این اتفاق وحشتناک او بوده است تا آن لحظه نقشش را خوب بازی کرده بود. گریه و مظلوم نمایی و دلداری در حضور دیگران که «ای وای امام رفت.... مأمون به لحظه هایی فکر میکرد که صبح آن روز مردم جمع شده بودند و غوغایی به راه انداخته بودند میگفتند او فرزند رسول خدا را به ناحق شهید کرده است. مأمون میترسید از ترس و هراس جنازه امام را بیرون نیاورد و از محمد بن جعفر علوی خواست میان مردم برود و آنها را آرام کند. مأمون آن صبح موفق شده بود اما حالا دل تو دل نداشت؛ به خصوص که هر لحظه حقایقی برای او آشکار میشد. شستن امام پشت چادری که خود به خود ظاهر شد. کفن پوشیدن امام بی آن که مأمون بداند چه کسی این کار را انجام می داد؛ اما اباصلت همه اینها را میدانست. امام همه چیز را به او گفته بود.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک