جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
130,000
هم می سوخت برای بی کسی و تنهایی خودش زیر سنگینی غم بزرگی که بر دوش می کشید داشت له میشد و دم برنمی آورد. خواست بغض فرو خورده اش را بار دیگر ببلعد و صبور باشد اما سینه اش بیش از آن گنجایش نداشت و بی صدا و آرام سیل اشک هایش جاری شد.
راننده که همه حواسش به نگار بود گوینده خبر را خفه کرد. چهره معصوم نگار و اشکهای بی نوایی که روی گونه های پرش جان می گرفت و می رقصید و بعد روی دامن کویری اش شهید میشد او را منقلب کرد. از چشمان تیله ای نگار آوای محزونی میشنید که او را به خود می خواند. آن دختر مسافری بود همانند هزاران مسافر دیگری که او تا آن روز داشت اما مظلومیت و معصومیت نگار بی تفاوتی پیرمرد را چون خوره ای می خورد. دلش می خواست به هر طریقی هست کمکش کند برای پیرمرد دیدن غصه دختری جوان و به روی خود نیاوردن سخت بود اما چون نگار چیزی نگفت و تمایلی برای هم صحبتی نشان نداد پیرمرد هم به خود اجازه نداد حرفی بزند و یک ساعت چون برق و باد گذشت و آنها تقریبا به مقصد رسیدند. خیابانها و کوچه هایی که از مقابل دیدگان نگار رژه می رفتند برایش تازگی داشت همه چیز برایش غریب بود گویی در ماشین زمان به گذشته سفر میکرد قیافه آن نقطه از شهر با جاهایی که او تا به آن روز دیده بود خیلی فرق داشت خیابانهای کم عرض با چاله های کوچک و بزرگ تزیین شده بود خانه های کوتوله کاهگلی در کوچه هایی تنگ تنگاتنگ هم و صمیمانه از خاطرات سالهای جوانی شان میگفتند. کارتن خواب های آزاد از مال و منال قدم به قدم در هتل پیاده روها مهمان بودند. سگ های ولگرد هم با دمی آویزان میان پاهایشان به هر سو بو می کشیدند. جای خالی رنگ سبز شادی در آن تابلو به چشم می آمد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک