1
70,300
با صدای همهمه ای که به گوش میرسید ایستاد و با چشم های کاملا گرد شده به در اتاق کارش نگاه کرد هر چه سعی میکرد خودش را به نشنیدن بزند نمی شد. با یک جهش سمت در پرید و طول راه رو را طی کرد صدای همهمه از حیاط به گوش می رسید، بینشان ایستاد و سرش را چرخاند با چیزی که بالای سرش دید در بهت فرو رفت زبانش بند آمده بود و سمت راه پله دوید پشت سرش ایستاد و دستش را سمت
او دراز کرد ملتمسانه گفت:
عمو جون تو رو خدا این کارو نکن پیرمرد به روبه رویش نگاه میکرد رنگ گرفته ی آسمان و هوهوی بادی که شاخ و برگها را تکان میداد چه قدر برایش خوشایند بود پرستویی را دید که در آن هوای گرفته و غم زده پر میزند آشیان میسازد و با بالهای خوش رنگش در آسمان می رقصد. دست های بی پر و بالش را باز کرد میخواست پر بکشد میخواست از آن هیاهویی که رنگ ناامیدی گرفته دور شود و برود همانجا در آسمان زندگی کند. سری چرخاند و به صورت خوش فرم پسری که حتی اسمش را به یاد نمی آورد خیره شد، پر ابهت و اخمو به نظر میرسید لبهای پسر ترک خورده بود و رنگی به رخار
نداشت زیر لب گفت:
این روزا همه رنگ پریده شدن الحمد الله» ارسلان قدمی سمتش برداشت و مضطرب گفت:
اون جایی که واستادی برای ناسزا گفتن به من اصلاً جای خوبی نیست عمو قدیر دستی روی هوا تکان داد و اخم در هم کشید
انگار که باز غم از دست دادن همسرش نو شده و هم چون خار مغیلان بر قلبش فرو می رفت، زار می زد و دلش تسلی پیدا نمیکرد دستش را سمت پیرمرد دراز کرد.
آخرین یادگاری بود که داشتی درسته؟! با چشمان بی فروغ و صورت پر از چروک و آویزانش به پسری که دست به سمتش دراز کرده بود نگاه کرد. دلش نمیخواست دستش را بگیرد ولی یادش آمد برایش پیتزا پیراشکی خریده و گفته پسر برادرش است با شک دستان سردش را داخل دستان گرم گذاشت. ارسلان کمکش کرد بایستد دوده های آتش روی گونه هایش رد مشکی انداخته بود. از جلوی چشمان منتظر افراد حاضر در موسسه او را دور کرد و به اتاقش برد. او را روی صندلی نشاند و دستمالی دستش گرفت و روی خاکسترهای گونه ی پیرمرد کشید. اشکهایش چون طفلی مظلوم از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود. همراهش اشک ریخت همراهش ضجه زد دیگر نمیشد و هیچ بودجه ای نبود تا آن دو اتاق را تعمیر کند. کمر موسسه خم شد و با این شرایط دیگر موسسه ای باقی نمی ماند.
با ضجه دستمال را به گونه پیرمرد کشید.
هر چی رشته بودم پنبه شد همه چیز پرید میخواستم با پولی که جمع کردم یه خونه تو شرق تهرون بخرم دست سوگند و بگیرم ببرم اونجا بریم بعد از چهار سال سر خونه زندگیمون بابا که گفت تا خودتون رو پا خودتون وانستین کمک نمیکنم الانم دیگه کمک کردنش چه سود تمام پولی که جمع کرده بودم رو باید بدم اتاقها رو بازسازی کنم.
در اتاق باز شد و بردیا با دهانی باز حرف در دهانش قندیل بست. ارسلان صورتش را در هم کشید و به اشکهایش اجازه ریزش داد. سمت پیرمرد برگشت.
برادرم تو این جدایی کنارم نموند نذاشتم بمونه ماها طرد شده ی این زندگی شدیم. من نمیدونم نمیدونم چی شد که اون آتیش اونجا رو سوزوند. فقط میدونم میدونم که نمی تونم شما رو بذارم به امون خدا و برم دیگه دلم تاب نمیاره پولی هم واسم نموند هیچی نموند و چهار سال عقب افتادم تمام واجبات و ملزومات موسسه سوخت.
وقتی همگی درگیر تهمتها و افتراء شدند، عشق قدم قدم می آید و برای گاوچرونی که از زندگی بریده برای سحر که درگیر دروغ و ناسزا شده برای ارسلان که بازیچه ی این بازی تلخ شده و برای بردیا که همیشه سایه بانی بوده تا سقف دوستی ها و خانواده ها فرو نریزد معجزه میکند
در حال حاضر مطلبی درباره وحیده رحیمی نویسنده درد من عشق نیست در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک