بنر بالای صفحه

کتاب دار و دسته اسمایلی

دار و دسته ی اسمایلی

4.1 (4)
کتاب دار و دسته ی اسمایلی، اثر جان لوکاره ، با ترجمه سعید کلاتی ، در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول در سال 1402 توسط انتشارات قطره ، به چاپ رسیده است. این محصول در قطع و اندازه‌ی رقعی، در سایت ایده بوک قرار دارد.
موجود
قیمت ایده بوک: 420,000 10%

378,000

محصولات بیشتر
دار و دسته اسمایلی

مشخصات محصول

نویسنده: جان لوکاره
ویرایش: -
مترجم: سعید کلاتی
تعداد صفحات: 506
انتشارات: قطره
وزن: 608
شابک: 9786222018382
تیراژ: -
اندازه(قطع): رقعی
سال انتشار: 1402
تصویرگر: -
نوع جلد: زرکوب

چکیده

در یک شب سرد و تاریک در لندن، اسمایلی که زمانی به عنوان رئیس سرویس مخفی بریتانیا خدمت می کرده با خبر قتل یک مأمور سابق، به سازمان جاسوسی بریتانیا احضار می‌شود. او که همیشه برای برگشتن به فعالیت حرفه‌ای آماده و گوش به زنگ است، دست به کار می‌شود و به پاریس، لندن، آلمان و سوئیس می‌رود و خودش را برای آخرین دوئل گریزناپذیر زندگی‌اش آماده می کند.

گوشه ای از کتاب

چند اتفاق به ظاهر غیر مرتبط پیش‌بینی کرده بودند که آقای جرج اسمایلی بعد از بازنشستگی مشکوکش دوباره دعوت به کار می‌شود. اتفاق اول مربوط به پاریس و ماه خرماپزان آگوست بود، وقتی که پاریسی‌ها، بنابر سنتی دیرینه، شهرشان را برای آفتاب سوزان و کرور کرور توریست می‌گذاشتند و خودشان آن را ترک می‌کردند.

در یکی از روزهای آگوست، چهارم آگوست و دقیقاً رأس ساعت دوازده، وقتی که ناقوس کلیسا نواخته شد و زنگ کارخانه‌ای درست قبل از صدای ناقوس کلیسا به صدا درآمد، در جایی که قبلاً به داشتن جمعیت زیادی از مهاجران روس فقیر معروف بود، زن کوتاه قد و تنومند حدوداً پنجاه ساله‌ای، درحالی‌که ساک خریدی در دست داشت، از تاریکی یک انبار قدیمی بیرون آمد و با انرژی و عزمی ذاتی در امتداد پیاده‌رو منتهی به ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. خیابان گردوخاک گرفته و باریک بود. آن خیابان در تصرف گربه‌های بسیار بود. بنابر دلایلی، آنجا محلی بود با سکوتی خاص. چون آن انبار، محل نگهداری اقلام و اجناس خراب شدنی هم بود، حتی در طول تعطیلات باز بود. گرمای سنگین‌شده با دود اگزوز ماشین‌ها و عاری از ذره‌ای نسیم، همچون حرارت ناشی از بالا رفتن بالابرها، بالا می‌آمد و به صورت زن می‌خورد، اما در چهره‌ی اسلاوی‌اش نشانی از اعتراض دیده نمی‌شد. او نه برای زندگی و کار در یک روز داغ نه ساخته شده بود و نه لباس مناسب چنین روزی را به تن داشت. داشتن قد کوتاه و هیکلی چاق مجبورش می‌کرد برای پیش رفتن کمی روی زمین قل بخورد. پیراهن مشکی‌اش، که طبق قوانین کلیسا دوخته شده بود، به جز یک خط قیطانی سفید در جای گردن و یک صلیب فلزی بزرگ، نه قسمت کمر داشت و نه هیچ قسمت آزاد دیگری. صلیب که خوش‌ساخت بود اما هیچ ارزش ذاتی دیگری نداشت. کفش‌های ترک خورده‌اش، که هنگام راه رفتن از نوک به اطراف کشیده می‌شد، تتوی لجبازی را بین دو خانه‌ی کرکره بسته، روی زمین، حک می‌کرد. کیف مندرسش، که از صبح زود پرشده بود، باعث می‌شد کمی به راست خم شود و این به‌خوبی نشان می‌داد که زن به حمل بارهای سنگین عادت دارد. با این حال، امر خنده‌داری هم در او وجود داشت. موهای خاکستری‌اش را با سنجاق سر از پشت بسته بود، اما کاکُل شوخ وشنگی داشت که همگام با آهنگ راه رفتن اردک‌وارش مدام به پیشانی‌اش می‌خورد. نور سرسختی چشم‌های قهوه‌ای‌اش را روشن کرده بود. دهانش، بالای یک چانه‌ی جنگجو، انگار بدش نمی‌آمد تا هروقت که شد لبخندکی بزند.

وقتی به ایستگاه اتوبوس همیشگی رسید، ساک خریدش را روی زمین گذاشت. هرروز روی چهارپایه‌ی بلندی داخل انبار می‌نشست و به‌عنوان انبارداری که هیچ سابقه‌ی انبارداری نداشت کار می‌کرد و هر روز بیشتر از کسری‌ای که در انبار می‌آورد حرص می‌خورد. آرنج‌هایش را مثل کلاغ شهرنشین پیری که می‌خواست پرواز کند پشت کمرش جمع کرد. زیر لب گفت: «لعنتی!» بعد ناگهان -انگار چیزی به او گفت که کسی زیر نظرش دارد- دور خود چرخید و چشمش به مرد درشت اندامی افتاد که مثل برجکی پشت سرش ایستاده بود.

غیر از او، آن مرد تنها فردی بود که در ایستگاه منتظر بود و درواقع در آن لحظه‌ی خاص تنها کسی بود که در خیابان به چشم می‌خورد. زن قبلاً هرگز با او حرف نزده بود، بااین‌حال، چهره‌ی مرد برایش آشنا بود، چهره‌ای بی‌نهایت بزرگ، مشکوک و عرق‌کرده. زن دیروز و پریروز هم آن چهره را دیده بود و تا جایی که به یاد می‌آورد، روز قبل از آن هم او را دیده بود. در طول سه یا چهار روز گذشته، این غول ضعیف و شپش‌زده که یا منتظر اتوبوس بود یا در پیاده‌رو جلو انبار قدم زده بود، در نظر زن، به جزئی از خیابان تبدیل شده بود و دیگر اینکه او هیبت و چهره‌ای بود که به یاد می‌ماند، هر چند زن هنوز دلیل این را نفهمیده بود. مرد در نظرش مثل خیلی از پاریسی‌های آن روزها، شبح‌زده و خسته به نظر می‌رسید. در چهره‌ی مرد، ترس موج میزد و برای همین، گرچه در این چند روز کنار هم راه رفته بودند، هرگز با هم حرف نزده بودند. شاید همه جا همین‌طوری بود، او که نمی‌دانست. از این گذشته، بیش از یک‌بار متوجه نگاه مرد به خود شده بود. زن با خود فکر کرد؛ نکنه اون پلیسه؟ حتی خواست از او بپرسد، چون چنین جسارتی را داشت. چهره‌ی محزون، کت و شلوار خیس عرق و بارانی‌ای که بی‌موقع پوشیده بود و همچون یونیفرمی قدیمی از آرنج مرد آویزان بود جملگی نشان از پلیس بودن او داشت. اگر زن درست فکر کرده بود و آن مرد پلیس بود، پس آن احمق‌ها درست به موقع برای رسیدگی به پرونده‌ی دزدی‌هایی که در طول چند ماه گذشته انبارش را خالی کرده بودند، دست به کار شده بودند.

نویسنده

جان لوکاره

جان لوکاره

در حال حاضر مطلبی درباره جان لوکاره نویسنده دار و دسته اسمایلی در دسترس نمی‌باشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایده‌بوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعه‌ی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.

مترجم

سعید کلاتی

در حال حاضر مطلبی درباره سعید کلاتی مترجم کتاب دار و دسته اسمایلی در دسترس نمی‌باشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، مترجمان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد مترجمان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از مترجم، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن مترجم در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایده‌بوک، این مترجم را می شناسید یا حتی اگر خود، مترجم هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعه‌ی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.

سعید کلاتی

دیدگاه کاربران

دیدگاه شما

CAPTCHA

با ثبت دیدگاه، موافقت خود را با قوانین انتشار دیدگاه در ایده بوک اعلام می‌کنم.

پرسش خود را درباره این محصول ثبت کنید