جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
بخش اول
۱ آغاز پایان .....
۲ خیال واهی ....
دوشنبه ی گذشته
یک شروع مناسب
۵ راهروی شماره نه
وحشت زدگی .........
۷ دگرسان بینی
ناپدید شدن ...
سگ......
جریانها ...........
۱۰ نقطه اوج داستان
۱۱ پایان
بخش دوم ....
۱۲ تیمارستان
۱۳ پیاده
۱۴. کیش و مات
۱۵ کتابخانه
۱۶ نامه
فهرست
...........۱۷ رد
۱۸ فرار......
۱۹ آغاز پایان
بعد به همان سرعتی که وارد دفترش شده بودم بیرون آمدم با یک فکر در ذهنم میدوارم که این تبدیل به یه چیز دائمی و تکراری نشه.
از گوشه ی چشمم به ساعت روی دیوار نگاه کردم. ساعت ۶ عصر بود. شیفتم تمام شده بود روز خیلی زود به پایان رسیده بود. حالا احساس بهتری از بودن در آنجا داشتم اما هنوز کمی گیج بودم. ساعت زدم و با روندا خداحافظی کردم وقتی داشتم بیرون میرفتم، فرانک جلویم را گرفت. فلین کجا داری میری؟
دارم میرم خونه داداش ساعت شیشه نه تو این کار رو نمیکنی
بعد یک مشت اسکناس بیست و ده دلاری از جیبش درآورد.
گفتم «فرانک این همه پولو از کجا آوردی؟
اوممم.... ها خودت چی فکر میکنی انیشتین؟ از اون صندوق لعنتی.»
فرانک چه غلطی کردی؟ ،داداش تو نمیتونی از صندوق دزدی کنی این اختلاسه «داداش الان چند ماهه که دارم این کار رو میکنم و کسی هم بویی نبرده مثل آب خوردنه بعد موزی از پیش بندش بیرون آورد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک