جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
170,000
روزها رفته بود و من غذای درست و حسابی نخورده بودم. به خاطر تمام حس و حال های دیوانه واری که در بدن و ذهنم در حال رخ دادن بود، متوجه گرسنگی ام
نشده بودم. آندریا به من متذکر شد که باید غذا بخورم او سر یخچال رفت و یک پاکت سوپ گاسپاچو مارک دان سیمون درآورد در اسپانیا این سوپ را همچون آب میوه می فروشند و مصرف میکنند.
در پاکت آن را باز کرد و به دستم داد و گفت: «بخورش» یک قلپ از آن را نوشیدم لحظه ای طعم سوپ را در ذهنم مزمزه کردم تازه متوجه شدم چقدر گرسنه ام، بنابراین مقدار بیشتری از آن را سرکشیدم فکر میکنم نصف پاکت سوپ را سر کشیدم و سپس بیرون رفتم و تمام آن را دوباره بالا آوردم. مسلماً بالا آوردن گاسپاچو نمی تواند یکی از قطعی ترین علائم بیماری در جهان پزشکی به شمار رود ولی آندریا نمی خواست خطر کند
خدا مرگم بده بیا بریم.»
من گفتم: «کجا؟!»
«درمانگاه.»
من در جواب گفتم اونا وادارم میکنن قرص بخورم. من نمیخوام دارو بخورم.»
مت؛ تو به دارو احتیاج داری حالت طوری نیست که بتونی تصمیم بگیری قرص نخوری میریم درمانگاه باشه؟
هم اکنون در بازگو کردن آخرین جمله ی آندریا من یک علامت سؤال به جمله ی او اضافه کردم ولی در حقیقت خوب به خاطر ندارم جمله اش سؤالی بود یا نه.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک