جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
262,700
بعد وقتی آرام آرام تنم گرم میشد تصویرم را می گشودم و خوب به چهره ام دقیق میشدم. به نظرم می رسید که هر شب از شب پیش غمگینترم چشمان رنگی من روزبروز کم رنگتر میشد و استخوانهای گونه ام هر شب بیشتر از زیر گوشت و پوست بیرون میزد، درست مثل کوهی که از زیر آب بیروی می آید و این مرا می ترسانید.
من می خواستم از گذشته فرار کنم و خیال میکردم سفر به یک نقطه دور می تواند طناب ارتباط مرا با گذشته قطع کند اما موضوع غیر از این بود. تو وقتی در مزرعه ای تخم گندم میکاری حتی اگر دیگر سری هم به مزرعه نزنی باد و باران و آفتاب گندمها را می رویاند و گذشته نیز مزرعه زندگی توست و خواه و ناخواه دانه هایی که افشانده ای رشد میکنند و بزور هم که شده خود را به چشم تو میکشند. ازدواجی که بر من تحمیل شده بود هر چند که میخواستم فراموشش کنم باز هم خود را بچشم من میکشید. در آن مزرعه گذشته به هر طرف نگاه میکردم زهره را میدیدم گوئی بر سر هزاران خوشه گندم هزاران چهره زهره با دست باد بالا و پائین می رفت اما هیچوقت نگاه ساکتش را از من نمیگرفت هر شب دلم میخواست از شدت اندوه نی لبکم را از جیب در آورم و در گوشه ای از میدان مونمارتر بنوازم اما هنوز هم آن حجب و حیای خاص شرقی مانعم میشد
تلگرام
واتساپ
کپی لینک