1
88,800
کتابی به نام "ز مثل زکریا" اثر رابرت ابرایان است که توسط فرزاد فرید به فارسی برگردانده شده است.
آن بِردِن، دختری جوان به سن شانزده ساله است که پس از یک جنگ هستهای در دنیایی تغییر یافته به تنهایی مانده است. درختان، آسمان و سایر جزئیات طبیعت همچنان در اطراف او هستند، اما انسانها یافت نمیشوند. پس از گذشت یک سال، یک مرد ناشناخته به دره که مکان زندگی آن است نزدیک میشود. آیا آن میتواند به این غریبه اعتماد کند؟
در این کتاب با موضوع پایان دنیا، تصویری نوین از تکنولوژی و تأثیرات آن بر نسل جوان ارائه شده و یک دنیایی را به نمایش میگذارد که خواننده ممکن است تا به حال با آن روبرو نشده باشد.
کر کنم کسی میآید، هرچند مطمئن نیستم و دعا میکنم که اشتباه کرده باشم. تمام امروز صبح را در کلیسا بودم و دعا میکردم. جلوی محراب را آبپاشی کردم و چند بنفشه و گل وحشی در آن گذاشتم.
اما هوا دودآلود است. سه روزِ دودآلود را پشت سر گذاشتهام، اما نه مثل سابق. آن زمان (سال قبل) دودی در دوردست مثل ابر بزرگی به هوا رفت و دو هفته در آسمان ماند. جنگلی آتشین از درختانِ مرده بود. بعد باران بارید و دود از بین رفت. اما این بار دود مثل ستونی نازک و نه چندان بلند است.
و این ستون سه بار و هر بار عصرها ظاهر شده است. شب نمیتوانم ببینمش، و صبح ناپدید میشود. اما هر بعدازظهر دوباره ظاهر میشود و هر بار نزدیکتر. اوایل پشت کلیپولریج۱۱بود و فقط میتوانستم بالای آن را که کوچکترین قسمتش بود، ببینم. فکر میکردم ابر است، فقط خیلی خاکستری بود (رنگ عجیبی داشت)، بعد فکر کردم که چرا جای دیگری ابری نیست. دوربین را آوردم و دیدم که باریک و دراز است. دودِ ناشی از آتشی کوچک بود که از پشت کلیپولریج میآمد، آنوقتها که با کامیون میرفتیم پانزده مایل راه بود، هرچند نزدیکتر به نظر میرسید.
آنسوی کلیپولریج، حدود ده مایل آنطرفتر، اوگدن تاون۱۲ قرار دارد. اما در آن شهر هیچکس زنده نمانده است.
این را میدانم، چون پس از پایان جنگ که تمام تلفنها از کار افتاد، پدرم، برادرم جوزف و پسرعمویم دیوید با وانت رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است و اولین جایی که رفتند اوگدنتاون بود. صبح خیلی زود برگشتند؛ جوزف و دیوید واقعاً هیجانزده بودند، اما پدر جدی به نظرمیرسید.
وقتی برگشتند هوا تاریک بود. مادر نگران شده بود ـ خیلی طولش داده بودند ـ بنابراین از دیدن نور چراغ وانت که بالاخره داشت از بِردنهیل۱۵ ـ شش مایل آنطرفتر ـ میآمد خوشحال شدیم.
از دور مثل فانوس دریایی شده بودند. جز روشنایی داخل خانه تنها نوری بود که در شب دیده میشد ـ در طول روز هیچ ماشین دیگری نیامده بود. فهمیدیم که وانت ماست، چون همیشه وقتی در پَستی و بلندی میافتاد یکی از چراغهایش (سمت چپی) خاموشروشن میشد. وانت به خانه رسید و آنها پیاده شدند؛ پسرها دیگر هیجانزده نبودند. وحشتزده بودند و پدر هم ناخوش به نظر میرسید. شاید داشت مریض میشد. شاید هم افسرده بود.
در حال حاضر مطلبی درباره رابرت ابراین نویسنده ز مثل زکریا در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
در حال حاضر مطلبی درباره فرزاد فربد مترجم کتاب ز مثل زکریا در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، مترجمان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد مترجمان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از مترجم، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن مترجم در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این مترجم را می شناسید یا حتی اگر خود، مترجم هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک