جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
277,500
اردیبهشت ماه سال نود بود که برای اولین بار آمنه را دیدم با پدرش و برادرش فرهاد که هنوز هیچ کدامشان را نمی شناختم. نمی دانم حرف میزد و میخندید و یا اینکه میخندید و حرف میزد. من بیشتر نگاهش می کردم و دلم میخواست در همان دقایق اول با آنچه که فکر میکند خودمانی شوم و از آن همه غریبگی و بیگانگی فاصله بگیرم کار آسانی نبود اما صمیمیت، سرزندگی و شادابی آمنه و عطوفت حضورش این کار را برایم آسان کرد شگفتا حتی دردها و غصه ها را هم با خنده بازگو می کرد و تو را وا میداشت در همه چیزهایی که یاد گرفته ای تجدید نظر کنی آموزگاری بود که آرام و صبور می خواست درسهایش را بگوید و تو بدانی که باید سکوت کنی و به آنچه که او بهتر از بسیاری فرا گرفته گوش دل بسپاری امید و آرزو مثل آبشار بلندی بی انقطاع از فکر زلال و بی آلایشش سرازیر بود. عینک مشکی بر چشم داشت اما از عصای سفید خبری نبود ترجیح میداد پستی و بلندی های زندگی را لمس کند، حتی به بهای افتادن و جراحت برداشتن .... اما می دانست که پس از آن بلند خواهد شد با چشمی بیناتر و قدم هایی استوارتر بعد از اولین دیداری که با او داشتم و دیدارهای مکرر بعد همیشه از خودم می پرسیدم چه گوهری در صدف وجود آمنه نهفته است که انسان را ترغیب میکند تا آهسته و پاورچین به کناره های ساحل زندگیش نزدیک شود و در تموج دلربای اندیشه و عاطفه، به طلوع خورشیدهای سخاوت و مردانگی چشم بدوزد؟ بسیار اوقات که غرقه روایتش میشدم و کوچه های خاطراتش را با کمند کلمات سیر میکردم دلم میخواست به زبان خودش با همان ۱ به نقل از کتاب چشم در برابر چشم مقدمه نویسنده کتاب، مهدی سجودی مقدم.
ردیبهشت ماه سال نود بود که برای اولین بار آمنه را دیدم با پدرش و برادرش فرهاد که هنوز هیچ کدامشان را نمی شناختم.
نمی دانم حرف میزد و میخندید و یا اینکه میخندید و حرف میزد. من بیشتر نگاهش می کردم و دلم میخواست در همان دقایق اول با آنچه که فکر میکند خودمانی شوم و از آن همه غریبگی و بیگانگی فاصله بگیرم کار آسانی نبود اما صمیمیت، سرزندگی و شادابی آمنه و عطوفت حضورش این کار را برایم آسان کرد شگفتا حتی دردها و غصه ها را هم با خنده بازگو می کرد و تو را وا میداشت در همه چیزهایی که یاد گرفته ای تجدید نظر کنی آموزگاری بود که آرام و صبور می خواست درسهایش را بگوید و تو بدانی که باید سکوت کنی و به آنچه که او بهتر از بسیاری فرا گرفته گوش دل بسپاری امید و آرزو مثل آبشار بلندی بی انقطاع از فکر زلال و بی آلایشش سرازیر بود. عینک مشکی بر چشم داشت اما از عصای سفید خبری نبود ترجیح میداد پستی و بلندی های زندگی را لمس کند، حتی به بهای افتادن و جراحت برداشتن ..
تلگرام
واتساپ
کپی لینک