جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
تا بیست و چهار ساعت آینده به جرم قتل درجه یک دستگیر میشوم
نمی دانم چنین چیزی چطور ممکن است اتفاق بیفتد. از آن آدمهایی نیستم که به جرم قتل به زندان میروند واقعاً نیستم حتی یک بار هم به خاطر سرعت بالا جریمه نشده ام. لعنتی تا حالا - حتی از چراغ قرمز هم رد نشده ام قانونمندترین شهروندی هستم که تا به حال وجود داشته است. مدارک محکمی علیهت دارن آبی.»
وکیلم رابرت فریش، اهل کوچک نشان دادن مشکلات نیست. مدت کوتاهی است که می شناسمش اما همین حالا هم میدانم که اهل دست دادن و خوش و بش کردن نیست. بیست دقیقه گذشته را صرف برشمردن تمام مدارکی کرده است که پلیس علیهم دارد. و وقتی میشنوم که همه چیز بر علیهم است اوضاع اصلاً خوب به نظر نمی رسد. اگر شخص سومی بودم و به گفته های فریش گوش میدادم با خودم فکر میکردم این زن قطعاً مقصر است. او را جایی زندانی کنید و کلیدش را هم دور بیندازید.
در تمام مدتی که به حرفهای فریش گوش میکردم قلبم محکم در سینه ام می تپید. راستش این تپش قلبم هم باعث میشد مدت زیادی گوش دادن به حرفهای او کمی برایم سخت باشد. در سمت راستم شوهرم سم روی صندلی اش لم داده است و چشمانش برق می زنند. این سم بود که فریش را استخدام کرد گفته بود آبی، او بهترین شانس توست. بنابراین اگر این وکیل نتواند کمکی به من بکند یعنی دیگر هیچ شانسی ندارم
دانشجوی فارغ التحصیل ادبیات انگلیسی من را در تمام محوطه دانشگاه گرداند.
سپس پیشنهاد داد که می توانم از دفترش استفاده کنم. سم در جلسه ای که با هم داشتیم با پیراهن مردانه و کراوات ظاهر شده و نیم ساعت بعدی را صرف یاد دادن ریاضی به من کرده بود. یک چیزی در مورد راه حل های سری معادلات دیفرانسیل ... آخر چه کسی چنین چیزهایی را بلد است؟ اگر تا آن حد توی آن پیراهن مردانه و کراواتش با نمک نبود، حتماً خوابم می برد. یادم هست که به یک خط پر از نمادهای یونانی روی وایت بردش اشاره کرده و با قطعیت گفته بود: «این باید توی جزوه ت باشه.»
در حالی که وانمود میکردم دارم می نویسم، گفته بودم: «بله، قطعاً.»
در آن لحظه چیز بی ادبانه ای به نظر نمیرسید برای همین بلند شدم دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم خیلی متشکرم آقای ادلر. این واقعاً... مفید بود.»
سپس در حینی که با هم دست میدادیم متوجه شدم که دست دادنمان بیشتر از آن چیزی که انتظار داشتم طولانی شده بود نگاه مهربان چشم های قهوه ای رنگش با نگاهم تلاقی کرد و لبخندی عصبی روی لبهایش نشست. «پس، اوه... دوست داری.... ممکنه دوست داشته باشی که با هم شام بخوریم؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک