«مرگ تخصص» با زیرعنوانِ «چرا صدای متخصصان شنیده نمیشود» کتابی است نوشتهی تام نیکولز.
نویسنده میگوید: «مرگ تخصص» از آن دست عبارتهایی است که اهمیتشان را تمام قد به رخ میکشند. انتخاب چنین عنوانی مثل راه رفتن روی لبهی تیغ است و شاید بسیاری از مردم را حتی پیش از گشودن کتاب فراری بدهد؛ حتی به خواننده جرئت بدهد با یافتن یک اشتباه در کتاب پوزهی نویسنده را به خاک بمالد. این واکنش را درک میکنم، زیرا خودم هم در برابر این دست اظهارات کلی به همین احساسات دچار میشوم. در زندگی فرهنگی و ادبی ما، چه بسیار چیزها که خیلی زود به فراموشی سپرده میشوند: شرم، عقل سلیم، مردانگی، زنانگی، کودکی، خوشسلیقگی، سواد، ویرگول آکسفورد و… دیگر لازم نیست دربارهی چیزی که میدانیم هنوز بهطور کامل از بین نرفته است، برایمان مدیحهسرایی کنند.
گرچه تخصص نمرده، سخت در مخمصه است. یک جای کار بدجور میلنگد. اکنون ایالات متحده کشوری است که بسیار به ستایش نادانی خویش علاقه دارد. موضوع فقط این نیست که مردم اطلاعات فراوانی دربارهی علم یا سیاست یا جغرافی ندارند؛ آری ندارند، ولی این مشکلی قدیمی است و بهراستی اصلاً مشکل نیست. درحقیقت، نمیتوان گفت که مشکل است، زیرا در جامعهای زندگی میکنیم که امورات خویش را با سیستم تقسیمکار میگذراند، سیستمی که هدف از طراحیاش این است که تکتک ما مجبور نباشیم دربارهی همهچیز بدانیم. خلبان هواپیما میراند، وکیل پرونده تشکیل میدهد و پزشک دارو تجویز میکند هیچکدام از ما داوینچی نیستیم که صبح مونالیزا میکشید و شب هلیکوپتر طراحی میکرد. اشکالی هم ندارد.
مشکل بزرگتر این است که به ندانستن «افتخار میکنیم». امریکاییها به جایی رسیدهاند که نادانی را، بهویژه ناآگاهی از مسائل سیاستگذاری عمومی را، فضیلت تلقی میکنند. امتناع از پذیرش توصیهی متخصصان معادل اظهار خودمختاری است، و امریکاییها از این طریق از ایگوهای بیش از پیش شکنندهشان در برابر اتهام احتمال ارتکاب اشتباه دفاع میکنند. این خود اعلامیهی استقلال جدیدی محسوب میشود: از این پس فقط «این» حقایق را بدیهی نمیدانیم، بلکه «همهی» حقایق را بدیهی میدانیم، حتی آنهایی را که حقیقت ندارند. هر چیزی شناختنی است و هر عقیدهای دربارهی هر موضوعی محترم است.
آنچه در اینجا از آن سخن میگویم، با بیزاری سنتی امریکاییها از اندیشمندان و همهچیزدانان فرق دارد. من خودم استاد دانشگاهم و میدانم بیشتر مردم از استادان دانشگاه خوششان نمیآید. حدود سه دهه پیش، زمانی که بهتازگی شروع به تدریس کرده بودم، در دانشگاهی درس میدادم که چندان از زادگاهم دور نبود و در نتیجه، هرازگاهی به آنجا میرفتم و به کافهی کوچکی که برادرم مالکش بود، سر میزدم. یک شب، پس از آنکه کافه را ترک کردم، یکی از مشتریها رو به برادرم کرده و گفته بود: «طرف استاده، آره؟ که اینطور؛ ولی بههرحال، آدم پرمدعایی به نظر نمیرسه.» کسانی که در این حرفه هستند، به این وضع عادت میکنند.
ولی این کتاب را به این علت ننوشتهام. اندیشمندانی که از شنیدن جملههای طعنهآمیز دربارهی بیفایده بودن طبقهی خود خشمگین میشوند، بهتر است به سراغ کار دیگری بروند. من هم معلم بودهام، هم مشاور سیاسی، هم متخصص صنایع خصوصی و دولتی، و هم مفسر رسانههای مختلف. عادت دارم دیگران با من مخالفت کنند. در واقع، تشویقشان هم میکنم. یکی از نشانههای سلامت و نشاط فکری در یک دموکراسی وجود بحثهای اصولی و آگاهانه است.
اما علت نگارش این کتاب این است که نگرانم. امروز دیگر خبری از آن بحثهای اصولی و آگاهانه نیست. اکنون سطح دانش یک امریکایی متوسط چنان پایین است که کف «بیاطلاعی» را شکانده، از سطح «اطلاعات غلط» هم پایینتر رفته و دارد به قعر «دفاع پرخاشگرانه از اشتباه» سقوط میکند. مردم نهتنها باورهای ابلهانه دارند، بلکه به جای رها کردن آن باورها، در برابر یادگیری مقاومت میکنند. در قرون وسطا زندگی نکردهام، پس نمیتوانم بگویم وضع فعلی بیسابقه است، ولی تا جایی که به خاطر دارم، تاکنون با چنین وضعی مواجه نبودهام.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک