مدیر اجرایی سیا بعد از توضیحات نیکسون هدف اصلی از این سؤالات را به او گفت: «میخواهیم مطمئن شویم که خود صدام است، نه یکی از چند بدل او.» نیکسون اما بر خلاف روسایش، ماجرای بدلهای صدام را افسانهای بیش نمیدانست. او بعدها صحتوسقم این ماجرا را از خود صدام پرسیده و پاسخ شنیده بود که یک صدام بیشتر وجود ندارد. در پایان این جلسه سرانجام به نیکسون گفتند که آماده باشد تا اگر صدام دستگیر شد او را برای شناسایی ببرند. از او خواسته شد تا فهرستی از سؤالها را آماده کند که تنها صدام میتواند به آنها پاسخ دهد. اینجا بود که او ماموریتی را گرفت که آینده شغلیاش را تغییر داد: «از تو میخواهیم که بروی بیرون و مطمئن شوی این کسی که نصفهشب گرفتند، صدام حسین است.» این جمله برای او که 27 ساعت بیدار مانده بود و از خستگی روی پاهایش بند نمیشد، حکم آدرنالینی قوی داشت: «ناگهان آدمی شدم که قرار بود خبری را تایید کند که مثل راکت جهان را درخواهد نوردید. در چهل دقیقه بعد یا بیشتر روی کامپیوترم خم شدم تا پرسشهایی را برای دیکتاتوری که آمریکا را به جنگ کشانده بود، طرح کنم.» آنها نیمهشب از منطقه حفاظتشده سبز بغداد به سمت فرودگاه در یکی از خطرناکترین جادههای جهان رانندگی کردند تا برای شناسایی مردی بروند که دستگیر شده بود. همراه نیکسون مردی لبنانی به اسم مستعار جرج برای ترجمه و مسئول دروغسنجی واحد آمده بود. البته مامور سیا توضیح میدهد هیچ وقت لازم نشد دستگاه دروغسنج به صدام وصل شود. آنها سرانجام به مقر پیشین گارد ریاستجمهوری رسیدند که زندانی در آن نگهداری میشد: «داخل ساختمان غوغایی برپا بود و سربازها به هر سو میدویدند. چند سرباز تا بن دندان مسلح، کنار میزی ایستاده بودند. کارتهای شناسایی ما را نگاه کردند و خواستند که در اتاق مجاور منتظر بمانیم؛ اتاقی که در آن تلویزیونی بزرگ، یخچالی پر از نوشیدنیهای غیرالکلی و چند مبل بود. یک نفر که در حال تماشای دیویدی فیلم «خوب، بد، زشت»بود، آن را متوقف کرده و در نتیجه صحنهای از فیلم ثابت مانده بود.» آنها چند ساعتی منتظر ماندند؛ چند ساعتی که بعدها مشخص شد عبد حمید محمود التکریتی، رئیس دفتر سابق رئیسجمهور، در حال شناسایی او بود و بعد از آن در حال اصلاح کردن صدام بودند: «سربازی با یک تشت وارد شد، از آن نوع که برای تراشیدن ریش استفاده میشود. یک نفر گفت که ارتش ریشهای دیکتاتور عراق را اصلاح کرده است. همین موقع یکی از افراد ما از اتاق خارج شد و سرباز حامل تشت را دنبال کرد. وقتی که برگشت یک کیف زیپدار به من نشان داد که داخل آن تهماندههای ریش بود. او مقداری از موهای صورت صدام را هدیه گرفته بود.» آنها بعد از این، وارد اتاقی شدند که در آن صدام روی صندلی فلزی تاشویی نشسته بود. نیکسون به اندازه کافی شناخت از صدام داشت که در بدو ورود به اتاقی که او را نگهداری میکردند، متوجه شود فردی که دستگیر شده همان هدف شماره اول، با ارزش بسیار بالاست. با این همه باید او را کاملا چک و با سؤالهایی نظرش را تایید میکرد: «وارد اتاق شدیم و روبهرویش ایستادیم. اتاق پر از آدم شده بود. علاوه بر تیم چهارنفره ما (من، مترجممان جرج، بروس و چارلی از دیایسی) شش یا هفت ارتشی اونیفرمپوش نیز در اتاق حضور داشتند. از آنجایی که من مسئول راستیآزمایی این قضیه بودم که آیا واحدهای ویژه آمریکا خود صدام را دستگیر کردهاند، اول از همه صحبت کردم.» نخستین سؤالی که از صدام پرسیده شد این بود که آخرین بار چه زمانی پسرانش را زنده دیده است: «صدام گوش داد و لبخندی غیرعادی در صورتش ظاهر شد و رو به من برگشت و گفت شما کی هستید؟» نیکسون از تهاجمی بودن صدام جا خورد و خواست حرفی بزند که یکی از اعضای گروه به جای او به صدام گفت که آنها آنجا هستند که از او سؤال کنند نه اینکه پاسخ او را بدهند: «صدام پذیرفت و بازجویی را ادامه دادیم. در حینی که به سؤالها گوش میداد، خونسرد بود. توجهام به این جلب شد که چقدر سریع توانسته خودش را با محیط اطراف و موقعیت تازهاش به عنوان زندانی وفق بدهد. مثل کسی عمل میکرد که هر شنبه به آنجا میآید و این بخشی منظم از زندگی روزانهاش است.» در خلال همین بازجویی بود که نیکسون مهمترین نشانه تایید هویت صدام را دید: «پشت دست راستش یک تتوی قبیلهای دارد، بین انگشتهای سبابه و میانی و تتوی دیگر زیر مچ دست راست بود. دهانش همانگونه که در عکسها و فیلمها دیده بودیم کج بود. صد درصد مطمئن شدیم که خود صدام حسین است.» بازجویی از او چند ساعتی طول کشید. به نوشته نیکسون، صدام با صداقت به بسیاری از پرسشهایی که خودش مایل بود، پاسخ داد: «او چیزی درباره اینکه چطور از بغداد خارج شده یا چه کسی به او کمک کرده بود به زبان نیاورد. گفت که متوجه نمیشود چرا این سؤالها را از او میپرسم.» صدام در میانه بازجویی از نیکسون میپرسد چرا درباره سیاست از او سؤال نمیکنند: «خیلی چیزها میتوانی از من یاد بگیری.» و نیکسون به او چنین پاسخ میدهد: «اول از همه باید یکسری سؤالهای مشخص بپرسم.» رقابت میان ارتش و سیا در خلال این بازجویی نیز به چشم میخورد و در چند مورد به بگومگوهایی میان اعضای دو تیم منجر شد؛ جدالی که به نوشته نیکسون باعث لذت و تفریح صدام شده بود. صدام در بخشی از این بازجویی از رفتاری که زمان دستگیری با او شده گله کرد و اینجا بود که با نشان دادن جای جراحتش، زخم کهنه روی پایش هم دیده شد؛ همان زخمی که در زمان کشتن عبدالکریم قاسم برداشته بود و این یعنی تایید کامل اینکه نیروهای آمریکایی آدم اصلی را دستگیر کردهاند؛ او صدام واقعی بود. او به سؤالی درباره سلاحهای کشتارجمعی کوتاه پاسخ داده بود که «شما من را پیدا کردید چرا نمیروید این سلاحها را پیدا کنید؟» بعد با انتقاد از سیاست بوش برای پیدا کردن سلاحها گفت: «آمریکاییها مشتی اراذل و اوباش نادان هستند که درکی از عراق ندارند و قصدشان نابودی کشور است، به بهانه اینکه این سلاحها وجود دارند. حال آنکه در واقعیت چنین چیزی صحت ندارد.» نکتهای که صدام در نخستین بازجویی درباره سلاحهای جمعی گفت، شاید صادقانهترین چیزی بود که از دید نیکسون به زبان آورد؛ چراکه او در ادامه بازجوییهایش از صدام به این نتیجه رسید که حمله به عراق به بهانه همراهی القاعده آدرس غلطی بود که رهبران کشورش برای توجیه این حمله به مردم آمریکا دادند. هرچند این نتیجهگیری شاید تطهیر رفتار مردی باشد که در طول یک دهه، دو جنگ بزرگ را علیه همسایگانش آغاز کرد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک