جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
333,000
پارسیان توان برابری با او را نداشت. با این همه گردونه ی زرین شهبانو با آن درفش گوهر نشان تمام نگاه ها را به سوی خود می کشید و دیگر روز تمامی شهروندان میدانستند که شاهدخت آتوسا، دلبسته ی داریوش پسر ویشتاسب است و او از این کردار پرهیز داشت. بنابراین جامه ی ساده ی سوارکاری را به تن کرد هم چنین میتوانست در زیر باشلق، چهره اش را بیاراید و در زمان شایسته که از نگاه مردم کنجکاو دور شد، آن را بگشاید. در پایان نیمی از شیشه ی مشک و انبر را بر دست و گردن خود افشاند.
در آن روز آفتابی و زیبای بهاری دریچه ای تازه بر روی شاهدخت گشوده شد و زمانی در خور برای شناختن داریوش به دست آورد. مرد جوانی که به دیدارش آمد سردار هوشیار و تکاور سپاه پدرش نبود، چرا که با وجدانی آسوده برادر کوچک ترش اردوان را به بهانه ی بیماری به جای خودش به در پاسارگاد روانه کرده به دور از هیاهوی لشکریان در آن آرامش دشت به دیدار یار آمده بود. هم چنین پسر توانگر و دارای ویشتاسب هم که دختران پایتخت او را به خود پسندی می شناختند، نبود. داریوش بدون پرده پوشی از شبی که پشت سر نهاده سخن می گفت و این که نگرانی و دلهره ی شنیدن پاسخ شاهدخت خواب را از چشمانش ربوده در برابر آتوسا ایستاده بود و سرخی چشمانش نشان می داد که به راستی، شب سختی را پشت سر گذاشته. او گفت: هرگز گمان نمی کردم که بر زبان آوردن این پیشنهاد تا بدین پایه برایم دشوار باشد. نمی دانید گفتن آن سخنان و پس از آن چشم به راه پاسخ شما بودن چه کار دشواری است. آمدنتان کمی اندیشه های شما را برایم آشکار می کند با این همه شکیباییم به پایان رسیده او یک دستش را به سوی گردن برد و هم چون خنجری در کنار گلو نگاه داشت و افزود: خواهش
تلگرام
واتساپ
کپی لینک